چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

کبوترهای چاهی


در فصل پرواز کبوترهای چاهی

من هم شدم تا صحن سقاخانه راهی


جایی که فرصت از زمین تا آسمان است

رخصت برای پر زدن داریم گاهی


گاهی که می‌شورد دمِ نقاره‌خانه

وقتی که می‌افتد در آغوشت نگاهی


انگار غیر از تو کسی دور و برش نیست

هرچند در سیلاب اشک و غرق آهی


آنجا غروبش هم طلوعی تازه دارد

شب‌ها که می‌آید نسیم صبحگاهی


بخت سپیدی داشتم که دل سپردم

بگذار لافش را به پای روسیاهی


اذن دخولش را غزل کردم برایش

اِنّی وَقَفتُ... آمدم با بی‌پناهی


... که فکرما نکند تیره‌، طبع روشن ما را


دردهای مشترک داریم با هم می کشیم

عاقبت هم خوب با این دردها دَم می کشیم


تا قیامت هم ملامت سهم چشم لیلی است

هرچه مجنونیم ما از دستِ  آدم می کشیم


حالِ ما حالی‌به‌حالی‌ها چنان آشفته است

در میان خنده می‌گرییم و آهم می‌کشیم


از همه داریم زخمِ خاصِ خود را می خوریم

از رفیق و نارفیق و خویش و عالم می کشیم


نشئگی ِ این دو نخ سیگار هم بی فایده‌ست

ای به روی چشم مادر... بیشتر کم می کشیم


خسته از این روزهای تلخ و تکراری و پوچ

پیکرِ بی جانِ خود را تا محرّم می کشیم


ندیدن


هیچ در آیینه تکرار خودت را دیده‌ای؟
بر گلویت ریسه‌ی دار خودت را دیده‌ای؟

تا به حال از صحبت آهی درونت سوخته
گُر گرفتن‌های افکار خودت را دیده‌ای؟

هیچ یادت هست روزی را که دیگر نیستی
سرنوشت دود سیگار خودت را دیده‌ای؟

جا به جا ردّی ز رفتن هست اما مانده‌ای
این خرابی‌های آثار خودت را دیده‌ای؟

ای که هرکس را به سنگینی ملامت کرده‌ای
در هجوم خستگی بار خودت را دیده‌ای؟

ای که عمرت صرف بادآورده‌ی خوش‌بینی است
از خودت یک عمر آزار خودت را دیده‌ای؟

ای برای هرکه پاپوش خیانت دوخته
زخم از خود خورده‌ای. کار خودت را دیده‌ای؟

یوسف دیوانه از چاه آمدی بیرون چرا
سرنوشت تلخ بازار خودت را دیده‌ای؟

خضر فرّخ‌پی که نوشیدی از آن آب حیات
رنج‌های عمر بسیار خودت را دیده‌ای؟

با دم عیسی بگو از دم همه دیوانه‌ایم
نسخه‌های عقل بیمار خودت را دیده‌ای؟

بگذر از تقدیر و از خود آدمی دیگر بساز
چون هزاران بار آوار خودت را دیده‌ای


قلب من آیینه‌ای دارد که می‌گوید به من
کربلا رفتی؟... عزادار خودت را دیده‌ای؟

با رنج مرفهیم و با درد خوشیم...


موی تو هر قدر آدم را پریشان می‌کند
چشم‌هایت آن پریشانی دوچندان می‌کند

با خودش کاری ندارم، زخمی‌ام از یاد او
حرف مژگانت دلم را تیرباران می‌کند 
 
لحظه‌ای می‌سازی‌ام با خنده‌ای و لحظه‌ای
خنده‌ای دیگر مرا یکباره ویران می‌کند

عشق شاید شیوه‌ی سختی برای زندگی است
مرگ اما سختی‌اش را زود آسان می‌کند

نسخه‌ی پیچیده‌ام اینجا و آنجایی نبود
دردهای بی‌مداوا را که درمان می‌کند؟!

گفته‌ام در آینه با خویش، حیرانی بس است
یوسف ما نیز روزی قصد کنعان می‌کند

آنکه ابراهیم را از آتش حسرت گرفت
آتش این عشق هم روزی گلستان می‌کند

هرچه هست و نیستم را می‌گذارم گوشه‌ای
روضه‌ای دارم که چشم‌ام گریه بر آن می‌کند


رفتن ...


خوب می‌دانم که آخر برگ و بارم رفتنی است
آنکه در آغوش دارم از کنارم رفتنی است

چند سالی هست دیگر خیره‌ام در خشتِ خام
با که خودبینی کنم؟! آیینه‌دارم رفتنی است

عشق در مکر زلیخا بود تا ثابت کند
حُسن یوسف هم اگر در دل بکارم رفتنی است

مانده‌ام خود را چه باید نام بگذارم اگر
از تمام کوچه‌ها گرد و غبارم رفتنی است
 
زندگی با مرگ دیگر شیرفهمم کرده است
غیرِ رفتن هرچه در تقدیر دارم رفتنی است

عاقبت مثل خیالی محو چشمی می‌شوم
 می‌رسم تا او دریغ از آنکه یارم رفتنی است