چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

تنم به نازِ طبیبان نیازمند و دلم...

با تو همه جا خاطره‌ات همسفرم بود

هر اشک که می‌ریخت ز چشمم، جگرم بود


از گیسوی خود بافته‌ای دار برایم

افتاده به پایت تن و بر دست سرم بود


خاکستری از درد که بر باد سپردی

پیش از من و آتش زدنت بال و پرم بود


هرچیز که دارایی دل بود گرفتی

جز گریه که در جنگ من و تو سپرم بود


یک بار فقط زل زده بودم به نگاهت

چشمان تو اما همه جا در نظرم بود


افسوس که آیینه‌گریز است و رمیده

آنی که همه دلخوشیِ مختصرم بود


یک حسرتِ آغشته به آهم که در این راه

با مرکبی از رنج، امیدِ سفرم بود


من مانده‌ام و صبح و شب و خُرده سلامی

این رزق چه می‌شد که در آغوش حرم بود

پیراهن سیاه مرا بر تنم کنید


این اشک‌های لحظه به لحظه روانه چیست 
این حال بی‌قرار و غم بی‌نشانه چیست

چشمت مرا به ورطه‌ی آشوب برده است
حیرت برای ساکن آیینه‌خانه چیست

کی تیغ می‌کشی و کجا وعده می‌کنی
من که به اضطرار رسیدم، بهانه چیست

وقتی که چاره‌ی غزلی در تغافل است 
(آنَسْتُ نَارو از کلماتش زبانه چیست

از ذکر یونسیه لبم خشک شد ولی
در بحر ظلمت آینۀ بی‌کرانه چیست)

پیراهن سیاه مرا در نیاورید
این رنگ‌های منفعل و ناشیانه چیست

ز پیراهن برون‌آ بی‌شکوهی نیست عریانی


به جز گیسوی تو ما را کسی گردن نمی‌گیرد

وَ حتی مرگ هم این عشق را از من نمی‌گیرد

 

تو شاهد باش هرجا گریه‌ای آمد خودت بودی

که دستم از کسی غیر از غمت دامن نمی‌گیرد

 

به قصد هجر مهجورم، در آب آیینهٔ طورم

چنان آشوب عاشورم، ترانی لَن نمی‌گیرد

 

دلم را چون عقیقی سرخ از داغت تراشیدی

که عریانی سراغ از رنگ پیراهن نمی‌گیرد

 

کدامین احسن الحالی است کنج روضه‌های تو

بر آن حالیم، جایی دل اگر مأمن نمی‌گیرد

 

کسی از عشق - حتی قدر وسع خود - نمی‌داند

زبانم بند می‌آید، لبم گفتن نمی‌گیرد

 

تمام سال‌ها، از کهنه تا نو، در پِی آنم...

چرا تیغِ تمنّایی مرا از من نمی‌گیرد



سال‌هاست با همین سوالِ آخرش چه؟ دستی برای دعا هم نیست، مگر دایره آخری دارد؟ دور است، ولی نه دورِ باطل. حقِّ حقّ!

شعر را گاهی می‌چشی و می‌نویسی، گاهی می‌نویسی و می‌چشی. این مصرع از قسمِ دوم است؛

در قصّهٔ ما جز دَمِ آخر خبری نیست.

ولی سعدی بهتر گفته؛

آن را که خبر شد خبری باز نیامد.

بله، سعدی بهتر گفته‌ است.

کیست تا فهمد که از بهرِ که می‌کوشیم ما


از دل دیوانه‌ام بگذر که از غیرت تهی است
جامش از آه تو لبریز است و از حسرت تهی است

دور می‌گردانی و سهمی به هرکس می‌دهی
هرکه سیراب است وای‌ش باد، از حیرت تهی است

بندگی کردم خدایی را که در چشمان توست
کعبه هم بتخانه‌ای افتاده از عبرت تهی است

از هجوم درد حرفی نیست وقتی دردِ توست
هرچه معنی پخته‌تر باشد غم از صورت تهی است

آب را آیینه کن خود را ببین در اشک خویش
این فراتِ تشنۀ توحید از کثرت تهی است

حضرت عباسی ای عباس ع دستم را بگیر
دست‌های خستۀ عشّاق از قدرت تهی است