به جز گیسوی تو ما را کسی گردن نمیگیرد
وَ حتی مرگ هم این عشق را از من نمیگیرد
تو شاهد باش هرجا گریهای آمد خودت بودی
که دستم از کسی غیر از غمت دامن نمیگیرد
به قصد هجر مهجورم، در آب آیینهٔ طورم
چنان آشوب عاشورم، ترانی لَن نمیگیرد
دلم را چون عقیقی سرخ از داغت تراشیدی
که عریانی سراغ از رنگ پیراهن نمیگیرد
کدامین احسن الحالی است کنج روضههای تو
بر آن حالیم، جایی دل اگر مأمن نمیگیرد
کسی از عشق - حتی قدر وسع خود - نمیداند
زبانم بند میآید، لبم گفتن نمیگیرد
تمام سالها، از کهنه تا نو، در پِی آنم...
چرا تیغِ تمنّایی مرا از من نمیگیرد
سالهاست با همین سوالِ آخرش چه؟ دستی برای دعا هم نیست، مگر دایره آخری دارد؟ دور است، ولی نه دورِ باطل. حقِّ حقّ!
شعر را گاهی میچشی و مینویسی، گاهی مینویسی و میچشی. این مصرع از قسمِ دوم است؛
در قصّهٔ ما جز دَمِ آخر خبری نیست.
ولی سعدی بهتر گفته؛
آن را که خبر شد خبری باز نیامد.
بله، سعدی بهتر گفته است.
از دل دیوانهام بگذر که از غیرت تهی است
جامش از آه تو لبریز است و از حسرت تهی است
دور میگردانی و سهمی به هرکس میدهی
هرکه سیراب است وایش باد، از حیرت تهی است
بندگی کردم خدایی را که در چشمان توست
کعبه هم بتخانهای افتاده از عبرت تهی است
از هجوم درد حرفی نیست وقتی دردِ توست
هرچه معنی پختهتر باشد غم از صورت تهی است
آب را آیینه کن خود را ببین در اشک خویش
این فراتِ تشنۀ توحید از کثرت تهی است
حضرت عباسی ای عباس ع دستم را بگیر
دستهای خستۀ عشّاق از قدرت تهی است
از لابهلای موی تو چون شانهای گذشت
دستی که از تعارف پیمانهای گذشت
هر بار مست میشوم آغازِ توبهایست
چون آهِ محتسب که زِ میخانهای گذشت
نقلِ هزار و یک شبت ای یار بر دلم
هر شب خطور کرد و چو افسانهای گذشت
در انتظار چیست مگر این خیال خام
از ما گذشت عاقل و دیوانهای گذشت
با هر بهانهای به غمی چنگ میزدم
آهنگِ آهم از نِیِ فتّانهای گذشت
از پیلهٔ تنیدهٔ خود عاجزم مکن
آتش چه کار داشت که پروانهای گذشت
پیش خودم نشستهام و گریه میکنم
شاید تویی ز گوشهٔ ویرانهای گذشت