چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

فقط حیدر امیرالمونین(ع) است...

پیمانه بده ... صبر و قراری بنویسند

ما را درِ این خانه به کاری بنویسند


از حُسن که پاکیم... مدد کن که به مستی

بر دامنِ ما گرد و غباری بنویسند


با نشئگی از چشمه ی کوثر نتوان گفت

احوال کسی را به خماری بنویسند


بلبل به زمستان نکند ناله ی غربت

باید که به تجویز بهاری بنویسند


پیوسته غزل را به سراغت چو بیاریم

در دفترِ ما شعر و شعاری بنویسند


این ها همه فیضیست که از چشمِ تو جاریست

اشکیم که بر روضه ی یاری بنویسند


هم صحبتیِ ظرفِ دل و جوششِ انگور

آن گونه بنا گشته که باری بنویسند


جز دادنِ جان فرصتِ پیمانه نگیریم

کز جانِ برون رفته دماری بنویسند


لا حول و لا قوه الاّ... به نگاهی

پلکی بزن این خسته به داری بنویسند


از ما سر و از حضرتِ حیدر(ع) کفِ پایی

در نامه ی اعمال... قماری بنویسند


با تیغ ِ دو سر کارِ سرم یک سره باشد

باد آنکه مرا نیز به.. یاری... بنویسند

 

سال هزار و سیصد و ما قبل ِ چشم هاش...

سال هزار و سیصد و ما قبل ِ چشم هاش*

من بودم و خروش ِ غزل در دلم براش


بعد از هزار و سیصد و اندی شنیده شد

در بین های و هوی درونم ترانه هاش


حالا رسیده ام به خودم... او خود ِ من است

حالا نشسته ام که بریزم غزل به پاش


من قانعم دو لحظه فقط در کناره اش

حتا سکوت باشد اگر بین ِ واژه هاش


تسکینِ دردِ بی کسی اَم یک نگاهِ اوست

یا که شنیدن ِ دو غزل با تُن ِ صداش


"بانوی آب و آینه ام با نگاهِ خود

(من) را بگیر از (من) و بعداً (خودت) به جاش...


در (من) (تو) را قرار بده... در (تو)(عشق) را

دل بسته ام بکن به اگر... به امید... کاش..."


*این مصرع را از بانو «نجمه حسینیان فر» وام گرفته ام و همین مصرع ایده ی نوشتن این غزل شد.

حسن ختام

از زندگی حُسن ِ ختامش را گرفتند
دیوانه ای بوسید ... کامش را گرفتند

تنها دوای درد، چشمان ِ شما بود
تا رو گرفتید ... التیامش را گرفتند

صیادها هم در کمین صید بودند

از بین آهوها کدامش را گرفتند؟

 

رندی کمندی از خَمِ موی تو می بافت

اهل ِ طریقت شرح ِ دامش را گرفتند

 

من معنیِ دیوانه بودن را بلد بود

از من جوازِ خاص و عامش را گرفتند


مسافرِ کویر

برای مسافرم... تا از سفر برگردد!


شعرهای ساده ی من را تو می فهمی فقط

شیوه های ناز گفتن را تو می فهمی فقط


کی ردیفی می شود هم وزنِ هم آغوشی ات

خوش تراشیِ لب و تن را تو می فهمی فقط


تا که اهل شعر باشم پیشِ تو بی چاره ام

در کتابم دست بردن را تو می فهمی فقط


هر زنی که طرح موهایش شبیه باد نیست

در نتیجه موی بستن را تو می فهمی فقط


من اسیرِ شکّ اَم و تردید مثلِ هر کسی

معنیِ قیدِ یقینن را تو می فهمی فقط


چند روزی هست رفتی حول و حوشِ آسمان

هستی اما... کوچ کردن را تو می فهمی فقط


بی... "هود ِ"(ع) ... گی... مثل ِ قوم ِ عاد


خوشم به این که نمی فهمم و خیالی نیست

خوشم به این که در این زندگی مجالی نیست


دلم خوش است به مرگی که می رسد از راه

نفس نفس نزدن... قصه ی محالی نیست


برای شاعر دیوانه چون جواب کم است

خدا نوشته که در قبر هم سوالی نیست


گمان کنم پدرم از ازل بهشت نبود

نشان به این که در این باغ.. سیب کالی نیست


کسی که خلقتش از ابتدا پر از نقص است

برای سیر و سلوکش دگر کمالی نیست


کمال آدمیّت انکسار می خواهد

شکسته بال نباشد براش بالی نیست


به شوق دیدن باطن، بهشت را دادم

برای وصف ضررهای من مثالی نیست


بگو ضمیر خودم را.. بگو پشیمانم

بگو که بر اثر هر گناه حالی نیست


بگیر در شب قدرم صحیفه ای بر سر

برای توبه از این خوب تر مجالی نیست


خدا کند که مرا هم خدا قبول کند

بریده ام به خدا هیچ اتصالی نیست


گمانِ من: همه بی هودِ گی است این دنیا

برای عاقبتِ قومِ عاد.. فالی نیست...