به جز گیسوی تو ما را کسی گردن نمیگیرد
وَ حتی مرگ هم این عشق را از من نمیگیرد
تو شاهد باش هرجا گریهای آمد خودت بودی
که دستم از کسی غیر از غمت دامن نمیگیرد
به قصد هجر مهجورم، در آب آیینهٔ طورم
چنان آشوب عاشورم، ترانی لَن نمیگیرد
دلم را چون عقیقی سرخ از داغت تراشیدی
که عریانی سراغ از رنگ پیراهن نمیگیرد
کدامین احسن الحالی است کنج روضههای تو
بر آن حالیم، جایی دل اگر مأمن نمیگیرد
کسی از عشق - حتی قدر وسع خود - نمیداند
زبانم بند میآید، لبم گفتن نمیگیرد
تمام سالها، از کهنه تا نو، در پِی آنم...
چرا تیغِ تمنّایی مرا از من نمیگیرد