میروم تا ماندنم را از خودم راحت کنم
تا به چیزِ دیگری غیر از تو هم عادت کنم
من که شبها با عروسِ تیغ همبستر شدم
زخمهایم را مگر آیینهی عبرت کنم
مردم از دیوانگان با عقل دوری میکنند
من چرا با عقل باید با جنون بیعت کنم؟!
چشمهایت کار ما را ساخت تا پایان عمر
کار دیگر نیست جز اینکه فقط حیرت کنم
بر مزارم بوسهای بگذار بعد از مرگ هم
پاسخت را میدهم... حتی اگر فرصت کنم...
قستم از زندگی جز خستگی چیزی نبود
شعر گفتم تا زکاتِ رنج را قسمت کنم
هر که آمد ناگهان یادِ خودش افتاد و رفت
پس فقط یک نآگهی کافیست تا رحلت کنم
باز کن پوشیهات را وقت استهلال شد
پیشِ پای مرگ میخواهم تو را رویت کنم
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1398 ساعت 10:57 ب.ظ
چرا انقدر غمگین
نمیدونم!!!