شوقم... برای مرگ به پا ایستاده ای
خوفم... ز چشمِ های عزیزی فتاده ای
آهم... که شاءنِ آینه ای را نزول داد
اشکم... که می چکد ز سر انگشتِ باده ای
داغم... به هیچ وجه تَبَرُّد نمی کنم
شمعم... خرابِ سوختنِ بی افاده ای
خونم... که در مقاتله جریان گرفته ام
تیغم... ولی به طاغیِ سوهان، براده ای
رنجم... از آن زمان که غزل مبتلا شدم
هیچم... نمی برند ز من استفاده ای
حالِ خرابِ سرزده و رزقِ روضه ای
این سنّت دل است... گرفتی و داده ای
ای شارحانِ سوختگی نوبت من است
من را نمی دهید چرا شرحِ ساده ای؟
بر تو باید شرح کبیر نوشت...
أَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفَارَ رَجَاءٍ.... لااَلهَ اِلا الله عبودیةً وَرِقّاً