مخیّر بود بینِ ماندن و رفتن.. ولیکن رفت...
به ظاهر بی من اما در حقیقت یار با من رفت
اگر حالا چنین با مرگ مانوسم که می بینی
به چشمِ خویش روحِ خسته را دیدم که از تن رفت
دلم را برد با خود ناکجایی که نمی دانم
وَ اینک بیدلم... دیگر چه میفهمی چه بر من رفت؟
نشو عاشق مگر اینکه به وصلش مطمئن باشی
خدایی را پرستش کن که از پیمانه اش «لَن» رفت
نمی ارزد خیالِ ما به حضّ ِ روضه ای دیگر
همان یک جرعه ی آب و کنارش چند ارزن... رفت...