با تو همه جا خاطرهات همسفرم بود
هر اشک که میریخت ز چشمم، جگرم بود
از گیسوی خود بافتهای دار برایم
افتاده به پایت تن و بر دست سرم بود
خاکستری از درد که بر باد سپردی
پیش از من و آتش زدنت بال و پرم بود
هرچیز که دارایی دل بود گرفتی
جز گریه که در جنگ من و تو سپرم بود
یک بار فقط زل زده بودم به نگاهت
چشمان تو اما همه جا در نظرم بود
افسوس که آیینهگریز است و رمیده
آنی که همه دلخوشیِ مختصرم بود
یک حسرتِ آغشته به آهم که در این راه
با مرکبی از رنج، امیدِ سفرم بود
من ماندهام و صبح و شب و خُرده سلامی
این رزق چه میشد که در آغوش حرم بود