از دل بریدهام که بدهکارِ گریه نیست
از چشم خستهای که سزاوار گریه نیست
قطعِ امید کردهام از آرزوی وصل
بیگانهات به لطفِ تو سربار گریه نیست
این پردهای که روی تو را مات کرده است
شرمِ من است... تاریِ دیوارِ گریه نیست
آبی برای رفتنِ تو ریختم زِ چشم
وقتی صلاح کار به انکار گریه نیست
دیگر به بیخیالیِ خود خو گرفتهام
گاهی تحمّلِ غمِ تو کار گریه نیست
از هرچه اشک و آه... اَتُوبُ اِلی الحسین(ع)
نامی به جز حسین(ع) خریدار گریه نیست
***
بیدل به هرکجا رگِ ابری نشان دهند
در ماتمِ حسین(ع) و حسن(ع) گریه میکند
هر که درد عشق را یک شب تحمل کرده باشد
یا بدون هیچ معشوقی تغزل کرده باشد
خوب میداند که راهی غیر چشمانی ندارد
یا مگر با تیغ ابرویی تعامل کرده باشد
آنچه پنهان است را پیدا نخواهی کرد ای دل
گرچه در جمعیت دیوانهای گل کرده باشد
آه هرگز صورتی بر آینه جاری نکرده
مثل آبی کز عطش عمری تغافل کرده باشد
باز هم سالی گذشت و دردهای کهنه نو شد
گریه باید روضهای را هم تامل کرده باشد
سینهزن از دل فقط گرد و غباری میتکاند
عارفی شاید که در این سرّ تعقل کرده باشد
ما قفسمانوس بودیم و هوا حالی به حالی
تا به پرهای عَلَم بالی توسل کرده باشد
دل را میان هر ورقی جستجو کنم
شاید که حُکم چشم تو را با تو رو کنم
تکخالِ این قمار هم انگار دست توست
با این حساب ترک دل و آبرو کنم
پهن است با خیال تو هر شب همین بساط
گاهی نمی شود همه را بازگو کنم
ناچار باید از غم بیمرهمی خویش
با تیغ زخمههای دلم را رفو کنم
من که به دام چشم تو افتاده دیدهام
دیگر کدام آینه را آرزو کنم؟!
بسم الله
به دنیایی که میبالی بگو من بال و پر دارم
بگو از سرزمین دیگری جز تو خبر دارم
به دنیایت بگو فکری برای رفتنت کردی
بگو تنها دو روزی از خیابانت گذر دارم
به دنیایی که میخواهد تو را در خود نگه دارد
بگو کم کم از این ویرانه آهنگ سفر دارم
بگو آنها که میمانند را هم دور میریزد
ولی من پیشدستی میکنم تا نیشتر دارم
گذشتن را علی(ع) با شوق رفتن یادمان داده
چرا من با خیالاتم کسی را بر حذر دارم
برادر مرگ آگاهی و یا سرگرمِ گمراهی؟!
به هر راهی که هستی با تو حرفی مختصر دارم
شنیدی ماجرای گرگها و چاه و یوسف را
غلط انداز فهمیدیم، من هم گوشِ کر دارم
مگرنه حسرتِ یوسف دلِ خونِ زلیخا شد
چرا یعقوب دم میزد؛ به هجرش چشمِ تر دارم
لباسِ هجر فرقی نیست مال این و آن باشد
که عزرائیل میگوید به زیرش آستر دارم
برادر رزقِ ما شاید شهادت باشد اما تو
نگو من غیرِ رسمِ مرگ حرفی بیشتر دارم
برایت حرزِ عزراییل را با این غزل بستم
من این ابیات را سوغاتی از خوف و خطر دارم
نمیخواهم تغافلخانهی حیرتسرا باشم
چنان آیینهی هرزی که هر کس را نظر دارم
اگرچه جنگ عقل و عشق تکراری است اما من
نمیخواهم از این دیوانگیها دست بر دارم
نمیدانم چه تقدیری است بعد از عصرِ عاشورا
همه سرها به روی نیزهها رفتند و سر دارم
حرزِ عزراییل نامِ مجموعه شعری است با همین حال و هوا... تا چه افتد از نگاهِ دوست در تقدیرِ ما.
چشمت به ناز آمد و دنیا تمام شد
این چند روزه وقت تماشا تمام شد
سیراب گشته آب هم از تشنگی ما
یک جرعه سر کشیدم و دریا تمام شد
مانند خضر میشد اگر دل نمیسپرد
مجنون که مثلِ طاقتِ لیلا تمام شد
با گریه جاری است خیالِ همیشهات
هر روز با امید به فردا تمام شد
این جاده را که هیچ کسی پا نذاشته
گفتم شروع میکنم اما تمام شد
از عمر هرچه بود همان حول و حوش عصر
روزی که شد حسینِ(ع) تو تنها تمام شد