با چشمهایت عاقبت راهی به خود وا میکنم
گمگشتهای دارم که آن را در تو پیدا میکنم
با تیغِ معصومانهات هر قدر میخواهی بزن
چون زخمها را هم به دست تو مداوا میکنم
وصل و فراقت را یکی دیدم که بعد از عاشقی
دارم برای مرگ بیش از حدّ تقلّا میکنم
جایی که درک مردم از عاشق شدن دیوانگی است
من هم به ناچار عشق را با عقل حاشا میکنم
روزی اگر میخواستی از من جدا باشی، بدان
در هر غزل حرفی زِ لبهای تو افشا میکنم
*
از سال شصت و یک اگر جاماندهام سالی دگر
هر جور که باشد خودم را در دلت جا میکنم
در فصل پرواز کبوترهای چاهی
من هم شدم تا صحن سقاخانه راهی
جایی که فرصت از زمین تا آسمان است
رخصت برای پر زدن داریم گاهی
گاهی که میشورد دمِ نقارهخانه
وقتی که میافتد در آغوشت نگاهی
انگار غیر از تو کسی دور و برش نیست
هرچند در سیلاب اشک و غرق آهی
آنجا غروبش هم طلوعی تازه دارد
شبها که میآید نسیم صبحگاهی
بخت سپیدی داشتم که دل سپردم
بگذار لافش را به پای روسیاهی
اذن دخولش را غزل کردم برایش
اِنّی وَقَفتُ... آمدم با بیپناهی
دردهای مشترک داریم با هم می کشیم
عاقبت هم خوب با این دردها دَم می کشیم
تا قیامت هم ملامت سهم چشم لیلی است
هرچه مجنونیم ما از دستِ آدم می کشیم
حالِ ما حالیبهحالیها چنان آشفته است
در میان خنده میگرییم و آهم میکشیم
از همه داریم زخمِ خاصِ خود را می خوریم
از رفیق و نارفیق و خویش و عالم می کشیم
نشئگی ِ این دو نخ سیگار هم بی فایدهست
ای به روی چشم مادر... بیشتر کم می کشیم
خسته از این روزهای تلخ و تکراری و پوچ
پیکرِ بی جانِ خود را تا محرّم می کشیم
هیچ در آیینه تکرار خودت را دیدهای؟
بر گلویت ریسهی دار خودت را دیدهای؟
تا به حال از صحبت آهی درونت سوخته
گُر گرفتنهای افکار خودت را دیدهای؟
هیچ یادت هست روزی را که دیگر نیستی
سرنوشت دود سیگار خودت را دیدهای؟
جا به جا ردّی ز رفتن هست اما ماندهای
این خرابیهای آثار خودت را دیدهای؟
ای که هرکس را به سنگینی ملامت کردهای
در هجوم خستگی بار خودت را دیدهای؟
ای که عمرت صرف بادآوردهی خوشبینی است
از خودت یک عمر آزار خودت را دیدهای؟
ای برای هرکه پاپوش خیانت دوخته
زخم از خود خوردهای. کار خودت را دیدهای؟
یوسف دیوانه از چاه آمدی بیرون چرا
سرنوشت تلخ بازار خودت را دیدهای؟
خضر فرّخپی که نوشیدی از آن آب حیات
رنجهای عمر بسیار خودت را دیدهای؟
با دم عیسی بگو از دم همه دیوانهایم
نسخههای عقل بیمار خودت را دیدهای؟
بگذر از تقدیر و از خود آدمی دیگر بساز
چون هزاران بار آوار خودت را دیدهای