چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

برقی از منزل لیلی


هر شب ز خواب ما غمِ بیدار بگذرد

آنگونه‌ای که کار دل از کار بگذرد


بین فراق و وصل تو را برگزیده‌ام

چون چشم بسته‌ای که ز دیدار بگذرد


عمری گذشت و باقی آن نیز رفتنی است

تا از تو نیست خاطره بگذار بگذرد


برقی جهید و سوخت تمام توجهم

گویا طبیبی از سر بیمار بگذرد


حیرت ندیده‌ایم مگر نزد آینه

خودبینی‌ام به شیوهٔ تکرار بگذرد


از طرز آتشی که زند عشق دم زدم

چون نیستم خلیل که از نار بگذرد


سنگ تو را به سینهٔ سنگین زدم فقط

ما را بکُش، قساوتش ای یار بگذرد


جان گوشه‌ای چنان به صدا آمد از غمت

اشک روانش از سر دیوار بگذرد


خلوت‌قبولِ جمعیتی نیست مستی‌اش

هرکس که از پیالهٔ اذکار بگذرد


با پای مرگ عاقبت از خویش می‌رویم

تا رجعتی کنیم دو صد بار بگذرد


هر جا که هست راه به پابوسی نجف

منزل کنم که حضرت عیّار بگذرد


بر روی نیزه زلف تو چون تاب می‌خورد

سرها همه ز انجمن دار بگذرد


ایجادِ چاه


در غربتی که شهرۀ افواه می‌شویم

محضِ شنیدن غم خود چاه می‌شویم


از شهر پُر چراغ رمیدم به خود خموش

گفتی برای خلوت تو ماه می‌شویم


آیینه‌گی خطاست اگر در طریق عشق

از ذوق بوسه‌ای همه گمراه می‌شویم


ای مرگ استخاره نکن کار خیر را

ورنه به راز زندگی آگاه می‌شویم


هرکس ز درد ناله کند اهل درد نیست

ما را اگر کسی شکند آه می‌شویم


پیکر بی جانِ ما را تا محرّم می‌کشند...


نگو که درد ندارم نگو که بی‌دردم

نگو که پخته‌ام از آه و باز هم سردم


به دست عشق اگر این پیاله پر نشود

ز حسرتش ندهم جان ز دست نامردم


نعوذ بلله اگر اختیاری از من هست

به جبر چشم تو آن را سپرده‌ام هر دم


سلوک آدم بی بال و پر در این خاک است

مگر رسیده‌ام آخر که باز برگردم


مرا به مرگ مگر از خودم جدا بکنی

که خسته است از این جمعیت دل فردم


تو را که بین وجود و عدم قیاسی نیست

نباید از تو در این بین یاد می‌کردم


مرا به لیلۀ عاشور عاشقان برسان

به هر طریق که دانی خودت... کم آوردم


اقتراحی با بیدل

دل حیرت‌آفرین است، هر سو نظر گشاییم

در خانه هیچ‌کس نیست، آیینه است و ماییم

بیدل


جز این چه می‌توان گفت؛ صورتگر خداییم

بر خود گره زدیم و از خود گره‌گشاییم


خوابی که داشت تعبیر از ما گرفت تدبیر

حالا به دست حیرت سرگرم و مبتلاییم


وقتی که خود شناسی رمز خداشناسی است

پس رنج هم خودیم و بر درد خود دواییم


تا از عدم رمیدیم بار همه کشیدیم

از چشم تو چه دیدیم حالا که بی‌نواییم


ای تیغ تر مداوم چشم مرا بگریان

شاید در این میانه آنی به خود بیاییم


آیینه کرده دعوت ما را به بزم کثرت

مقصد کجاست حیرت، حیرت‌رمیده ماییم


جایی که عشق باشد حرفی ز ما و من نیست

ما نیز بی‌اشارت از دست من رهاییم


هر جا غبار دیدی یادی ز سالکان کن

زانکه در این طریقت راهیِ کربلاییم



... باز باید رفت...


با غمت شادم تمنایی ندارم بیش از این

گوشه‌ای کز کرده‌ام جایی ندارم بیش از این

قاب چشمم چشم‌های توست ای زیباترین
کورم از عالم تماشایی ندارم بیش از این

تکه نانی پخته از آن خوشه گندم بس است
جرعه‌ای هم می، تقاضایی ندارم بیش از این

چند دانه اشک خشک و چند خرده آه کال
خوب می‌دانی خودت نایی ندارم بیش از این

پیش از این‌ها گفته بودی مرگ می‌آید شبی
از همان آن روز فردایی ندارم بیش از این

دامنم آلوده گرد و غبار کثرت است
هیچ چیزی هم به تنهایی ندارم بیش از این

از مضامینی که باید ریخت در کام غزل
جز حروف تو الفبایی ندارم بیش از این

دوری‌ات نزدیکی و نزدیکی تو دوری است
از تحیر هیچ انشایی ندارم بیش از این

صدهزاران بار باید رفت تا یک آن رسید
باز باید رفت... معنایی ندارم بیش از این

...

از گلوی تُرد اصغر خون شتک زد بآسمان
پس حقیقت گفت غوغایی ندارم بیش از این