چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

من قلّه الزاد... و طول الطریق


می‌کشد مظلوم و بعداً با دو دم طی می‌کند

دل خراباتی است... عمرش را به غم طی می‌کند


از همان پیمانه‌ای کآشوب در عالم گرفت

هرکه شاعر نیست هم با محتشم طی می‌کند


آنچه را آدم ز حملش شانه خالی کرده است

گردۀ عشاق در زیر علم طی می‌کند


این طریقی که پر و بال ملائک ریخته

گاه پای خستۀ دیوانه هم طی می‌کند


گوش ما عادت به طبل جنگ دارد پس بکوب

سر به سر این راه را تیغ عدم طی می‌کند


که بر صحیفۀ هستی رقم نخواهد ماند


ای رنج بی‌نشانه تمنّای کیستی

در تنگنای سینه تو غوغای کیستی


هر شب به طرزِ تازه‌‌ای از راه می‌رسی

با آه، بی‌مقدمه، انشای کیستی


زُل می‌زند به آینه چشمان سُرمه‌سود

تصویرِ من، سیاهِ تماشای کیستی


روز وصال هم برسد روز حسرت است

آخر مگر تو حضرتِ تنهای کیستی


مردم به من به چشم مجانین نظر کنند

اهل تغافلند که لیلای کیستی


در امتدادِ گیسویت این شامِ تار چیست

رزقِ پیالۀ غمِ فردای کیستی


رخصت بده که تیزیِ هر تیغ یک دَم است

خونی که ریختی به زمین، پای کیستی


؟


صحبتِ بی‌گفتگو

صحبتِ بی‌گفتگویی داشتم با خامشی

برق زد جرأت، لبی وا کردم و تنها شدم

بیدل


در سرم بود که دیوانه شوم با غم عشق

نیست هیچ آینه‌ای روبرویم محرم عشق


زخم‌ها بس که عمیق است ندارم آهی

تا شود زودتر از مرگ مگر مرهم عشق


ما چه بودیم، گِلی خفته و آشفته شدیم

از زمانی که دمیدند به جان‌ها دم عشق


گره‌ وا کرد ز زلفش، گره‌ای بست به دل

ما هم آواره‌ترین در طی پیچ و خم عشق


طالع بخت مرا هرچه منجم می‌دید

در نیاورد سر از قاعدهٔ مبهم عشق


عشق بی‌رحم‌ترین بود و نمی‌دانستم

دلِ سودازده آخر نشود آدم عشق


غمی از نو


حقیقت غربتی دارد کزآن یادی نخواهد شد

اسیر آب و رنگِ وهمِ آزادی نخواهد شد


بسوزید ای همه دیوانگان در آتش حسرت
به اهل عشق از معشوق امدادی نخواهد شد


ز آهم صبح می‌بالد که تا شب هست همراهم
به گوش مردمان شهر فریادی نخواهد شد


دلم گرم است با آن تیشهٔ بر ریشه‌ام خورده
چنین ویرانه‌ای سرگرم آبادی نخواهد شد


میان ما و غم رازی‌ست جز اشکم نمی‌داند
دلِ آشفته‌ام آلودهْ شادی نخواهد شد


نصیب عمر کوتاهی که داغ معصیت دارد
خرابِ ذکرِ استغفارِ استادی نخواهد شد


الّا

آیینه هست و ما و تمنّای بی‌حساب

بیدارباشِ بوسه و ما نیز غرقِ خواب


سیر و سلوک دیده به دیدارِ روی اوست

آیینه‌خانه است جهان، گریه هم سراب


پس جای زخم‌های عمیقت چه می‌شود؟

از این محل مگو که نتابیده آفتاب


گیسوی جاریِ چه کسی حیرتِ شب است؟

تا باشد این تحیّر و آشوب و اضطراب


دل را به اقتضای که آباد می‌کنی

وقتی که هست حالِ خراباتیان خراب


بی رنگ و روست بادۀ هشیار، گریه کن

شاید ز اشک خود بچشی طعمی از شراب


ما از مقامِ تشنگی‌اش آب خورده‌ایم

چنگی به دل نمی‌زند الّا غمِ رباب