میکشد مظلوم و بعداً با دو دم طی میکند
دل خراباتی است... عمرش را به غم طی میکند
از همان پیمانهای کآشوب در عالم گرفت
هرکه شاعر نیست هم با محتشم طی میکند
آنچه را آدم ز حملش شانه خالی کرده است
گردۀ عشاق در زیر علم طی میکند
این طریقی که پر و بال ملائک ریخته
گاه پای خستۀ دیوانه هم طی میکند
گوش ما عادت به طبل جنگ دارد پس بکوب
سر به سر این راه را تیغ عدم طی میکند
ای رنج بینشانه تمنّای کیستی
در تنگنای سینه تو غوغای کیستی
هر شب به طرزِ تازهای از راه میرسی
با آه، بیمقدمه، انشای کیستی
زُل میزند به آینه چشمان سُرمهسود
تصویرِ من، سیاهِ تماشای کیستی
روز وصال هم برسد روز حسرت است
آخر مگر تو حضرتِ تنهای کیستی
مردم به من به چشم مجانین نظر کنند
اهل تغافلند که لیلای کیستی
در امتدادِ گیسویت این شامِ تار چیست
رزقِ پیالۀ غمِ فردای کیستی
رخصت بده که تیزیِ هر تیغ یک دَم است
خونی که ریختی به زمین، پای کیستی
؟
صحبتِ بیگفتگویی داشتم با خامشی
برق زد جرأت، لبی وا کردم و تنها شدم
بیدل
در سرم بود که دیوانه شوم با غم عشق
نیست هیچ آینهای روبرویم محرم عشق
زخمها بس که عمیق است ندارم آهی
تا شود زودتر از مرگ مگر مرهم عشق
ما چه بودیم، گِلی خفته و آشفته شدیم
از زمانی که دمیدند به جانها دم عشق
گره وا کرد ز زلفش، گرهای بست به دل
ما هم آوارهترین در طی پیچ و خم عشق
طالع بخت مرا هرچه منجم میدید
در نیاورد سر از قاعدهٔ مبهم عشق
عشق بیرحمترین بود و نمیدانستم
دلِ سودازده آخر نشود آدم عشق
حقیقت غربتی دارد کزآن یادی نخواهد شد
اسیر آب و رنگِ وهمِ آزادی نخواهد شد
آیینه هست و ما و تمنّای بیحساب
بیدارباشِ بوسه و ما نیز غرقِ خواب
سیر و سلوک دیده به دیدارِ روی اوست
آیینهخانه است جهان، گریه هم سراب
پس جای زخمهای عمیقت چه میشود؟
از این محل مگو که نتابیده آفتاب
گیسوی جاریِ چه کسی حیرتِ شب است؟
تا باشد این تحیّر و آشوب و اضطراب
دل را به اقتضای که آباد میکنی
وقتی که هست حالِ خراباتیان خراب
بی رنگ و روست بادۀ هشیار، گریه کن
شاید ز اشک خود بچشی طعمی از شراب
ما از مقامِ تشنگیاش آب خوردهایم
چنگی به دل نمیزند الّا غمِ رباب