چو در برابر آیینه روی ماه نشیند
به سالکان لب و بوسه جمله آه نشیند
که رونمایی ِ از چشم تو مقابله دارد
نباید "این همه" در طرح ِ "یک نگاه" نشیند
سوال می کنم و با "چرا چرا" به جوابی..
.. نمی رسم.. مگرم دل به دلبخواه نشیند
به منع ِ چادرت از موی و بوی و بوسه بریدم
غبار ِ معصیتم روی شیشه گاه نشیند
تو بس که پر تبعاتی. نمانده هیچ حیاتی
امید نیست به روزی که رو به راه نشیند
سر آخرم من ِ خسته. چو یک سبوی شکسته
به خاک ِ راه ِ تو در آن شب ِ سیاه نشیند
تیغ را زد بر رگش... دیگر چه راهی داشته؟
نه... گمانم روی دوش خود گناهی داشته
این که می بینید حالا گوشه ای افتاده است
روزگاری هم برای خود سپاهی داشته
عشق آدم را کجاها می کشاند... گوش کن
یک زمانی مجلس پر سوز و آهی داشته
آخرش یک تکّه ابر ِ سرخ روی خود کشید
آسمان آبیست ... تقدیر ِ سیاهی داشته
صبح شد.. خورشید آمد ... شب شد و خورشید رفت
باز جای شکر دارد قطعه ماهی داشته
خودکشی تنها امیدش بود.. پس دیوانه شد
تیغ تیزی داشته... عمر تباهی داشته
گفته بود عاشق اگر مجنون نباشد خوب نیست
گفته بود آدم اگر دلخون نباشد خوب نیست
در شبی با من سکوتش را شکست و گریه کرد
اشک چون از روضه ای مرهون نباشد خوب نیست
شعر را روزی ِ ما کردند تنها تر شویم ...
پس اگر در چنته اش مضمون نباشد خوب نیست
شهر آلودست حتی اول اردی بهشت
ابرها باشد ولی بارون نباشد خوب نیست
بهترین حرفی که در یادم هنوزم مانده است
حرف پیرم بود.. گفتا خون نباشد خوب نیست
جمع آب و خاک و اشک و داغ و زخم ِ سینه ایم
قصه ی دیوانگی معجون نباشد خوب نیست
دل برای خوردن خون است همراه جگر
نوش دارو خورده چون داغون نباشد خوب نیست
قبض و بسطم.. شعرهایم هم شبیه بودنم
من اگر از طبع ِ من ممنون نباشد خوب نیست
قطع و وصلی است میان ِ لب ِ ناب ِ من و تو
گو که پی برده به الفاظ ِ خراب ِ من و تو
السلام علیک یا امیرالمونین(علیه السلام)
شراب ِ کهنه بوی تازه دارد
که در ویرانه ی دل، سازه دارد
فقط یک بار در خلقت خطا کن
خطای تیغ ِ تیزت بازه دارد
سرم را گوش تا گوش ار ببرّی
مرا حلقوم ِ تر آوازه دارد
بکش تیغ و سر ِ من را جدا کن
که شوق وصل هم اندازه دارد