چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

حرف ها

برای خودم نیست این حرف ها

که عاشق شدم با همین حرف ها


کسی نیست پس چاره باید چه کرد؟

اگر مانده روی زمین حرف ها


خودم ماندم و استخوان در گلو
و می سوزم از آتشین حرف ها

که آخر به تقدیر راضی شدم
به تقدیری از کمترین حرف ها


بانو

من عادت کرده ام با بوسه ها سیرت کنم بانو

و بعد این قدر می بوسم که درگیرت کنم بانو


تو عادت کرده ای از جزء جزئت بوسه بر دارم

و بعد این قدر بر دارم که زنجیرت کنم بانو


همین عادات می ماند.. برای تو.. برای من

همینطوری بمان پیشم مگر پیرت کنم بانو


تو آن خوابی که در آغوش ِ من تا صبح بیداری

که شاید با سر ِ زلف ِ تو تعبیرت کنم بانو


اگر رفتی فقط یک روز برگرد و کنارم باش

خیالم بوسه می خواهد که تصویرت کنم بانو...

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...

عاشق نمی شوی که پریشان نمی شوی

دیوانه نیستی که هراسان نمی شوی


مجنون تو را چه آمده بر سر که می روی..

..از دست های لیلی و حیران نمی شوی


با کفر ِ خود بسوز و اگر هم نشد بساز

آب از سرت گذشته... مسلمان نمی شوی


ای ابر بیش از این به خودت متّکی مباش

بی حاجت ِ درخت تو باران نمی شوی


تک بیت ِ مطلع ِ غزلی ... نیمه کاره ای

با شاعری خراب که دیوان نمی شوی


شاعر شکسته بالی ِ خود را نشان بده

با این یکی دو بیت خرامان نمی شوی


ای دست صبح و شب به سر ِ صاحبت مزن

وقتی که درد نیست به دامان نمی شوی 

 

"دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر"

در این سلوک ِ یک شبه انسان نمی شوی


اشکی به پای روضه بریز و دمی بگیر

دیگر از آن به بعد فراوان نمی شوی


بر سر ِ کوی وصالش سر ِ کاریم هنوز

سحر از زلف سیاهش شب ِ تاریم هنوز
   اندکی صبر بر این غصّه نداریم هنوز

آس ِ تک خال ِ لبش قرعه ی ما افتاده
از همین است که سرگرم ِ قماریم هنوز

چون خطاپوشی او سخت مسجّل شده بود
سخت مشغول ِ می و شعر و سه تاریم هنوز

تا از انواع ِ نگاهش صله بر می آید
غرق ِ آوردن از عمر... دَماریم هنوز

سرمه دانی مگر از خاک رهش بر گیریم
در پی ِ پا شدن ِ گرد و غباریم هنوز

جرعه ا ی داد که وابسته کند آدم را
آدمی مُرده... که، ما نیز خماریم هنوز

بازی ِ لفظ به معنا و حقیقت نرسد
ما که بازیگر ِ شعریم و شعاریم هنوز

در مقاتل اثری از تن ِ بی رونق نیست
 باید از پیکرمان تیغ در آریم هنوز

دست ِ تقدیر که خون را به جنون آغشته
باورش نیست دم ِ چوبه ی داریم هنوز

    کار از کار گذشتست که آب ِ از سر ِ ما
"بر سر ِ کوی وصالش سر ِ کاریم هنوز"

رسم ِ انگشتر

دلبری کن..سخت محتاجم به این دل بردنت

خب ببَر... کاری ندارم من به حاصل بردنت


 در فرائض عشق بازی کار ِ هر ناچیز نیست

لذّتی دارد پس از آن تا نوافل بردنت


با دعای عهد چون صبحی سحر خیزی کنم

نقص ِ پیمان می کنی  هنگام ِ کامل بردنت


قول دادی .. پای قولت باش... تیغت را بکش

در صفم.. تا کی رسد سوی مقاتل بردنت


در رکوع و سجده ات انفاق معنا می شود

رسم ِ انگشتر به انگشتان ِ سائل بردنت


گفت: جاء الحق.. از آن پس فهم ِ ما تغییر کرد

منطقی دارد هیاهوهای باطل بردنت


عشق کی آسان شود در پیچ و خمّ ِ موی تو؟!

شرح ِ اسفار است اجمالی ز مشکل بردنت