چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

از ما نمانده است و نماند به جز خیال


با درد هر شب با همین زخمی که دارم

خود را به دست چشم‌هایت می‌سپارم


با خود نمی‌دانم چه خواهم کرد دیگر

بی تو زمانی که خرابم یا خمارم


آبِ حیات از بوسه‌ات می‌نوشم ای جان

جان از تو می‌گیرم اگر در احتضارم


از فکرِ من جز تو که می‌خواهد گذشتن

در خلوتم جز تو که می‌آید کنارم


تا راه و مقصد را همه بیهوده کردی

کم کم نشست از جاده‌ها گرد و غبارم


با موی تو آخر طنابِ رفتنم را 

می‌بافم و سر می‌گذارم روی دارم



تتمه:

-  چرکنویس‌های بی‌حوصله، دور و بر یک غزل

-  قصدِ جانم کرده بودی، ختم شد با بوسه‌ای / وای اگر با بوسه‌ای قصدِ جنونم را کنی

- هر طریقی می‌روم راهی ندارم غیرِ تو

-  انتظارِ بوسه‌ات بیهوده بود اما گرفتم / بوسه از زخمی که شب‌ها در دلم لب باز کرده

- داستانم را به یک مصرع برایم گفته‌اند.../ هر شبم تکراری از غم‌های دیشب تازه‌تر

- ما مُرده‌ایم جانِ مُحرّم دمت کجاست / ای اولین پیاله‌ی آدم غمت کجاست

- بیشتر هر قدر از چشمت تغافل کرده‌ام / مثلِ مجنونی میانِ عاقلان گُل کرده‌ام

- در آغوشم بمان این زلف هر شب شانه‌ای دارد


بعد از چند صد سال عاشقی...


همیشه دردمندی مقتضای حالِ مسکین است
به ساحل سر نهادن عادتِ دریای غمگین است

مخواه از من که صحرای صبوری باشم آنجاکه
تمام کوه‌ها گفتند: بارِ عشق سنگین است

بُوَد عمری که در صبح طلوعش چشم بر راه‌ست
دلم آیینه‌ای دارد که بی‌اندازه خوشبین است

من از خرما به سلمان دادن این بیت فهمیدم
که بعد از چند صد سال عاشقی... یک لحظه شیرین است

حضرتِ سیّد رضا جعفری



تو زِ همه رنگ جدا بوده‌ای


گرچه تاریک است منزل‌گاهِ بودن تا ابد

می‌شود چشمی به روی خود گشودن تا ابد


دستم از گیسوی تو کوتاه... اما قدرِ آه

حسرتش را می‌خورم وقت سرودن، تا ابد



ارشدنا الی الطریق...


آن‌قَدَر غم داده است و آن‌قَدَر غم می‌دهد
لحظه لحظه عمرمان طعم محرّم می‌دهد

آنکه اول بار زخمش خوب بر جانم نشست
خوب می‌دانم خودش یک روز مرهم می‌دهد

جز نگاهش را نمی‌خواهم از این دنیای پوچ
آن نگاهی که تماشای دو عالم می‌دهد

من گِلی ناچیز بودم تا شنیدم یا حسین(ع)
آن حسینی که دمش روحی به آدم می‌دهد

از هبوطم هیچ ترسی نیست در طوفان رنج
تا نشان راه را امواج پرچم می‌دهد

حیرتم را در حرم می‌بیند و در روضه‌اش
گرچه جایم نیست اما جایگاهم می‌دهد

قطره‌ی اشکی چشیدم دردهایم خوب شد
چشمه‌ی فیض حسینیه شفا هم می‌دهد


چه می‌آید به ما...


لیلی و مجنون... همین افسانه می‌آید به ما
شمع می‌آید به ما، پروانه می‌آید به ما

آنقدر حالی به حالی زخم از خود خورده‌ایم
بیشتر یک آدم دیوانه می‌آید به ما

هیچ جایی نیست خالی از خیال‌آباد او
لاجرم این گوشه‌ی ویرانه می‌آید به ما

خرده‌گیری‌هایت ای دل بر من بی‌دل خطاست
اتفاقا مستی و پیمانه می‌آید به ما

داد و فریاد سکوتم را به دقت گوش کن
این هیاهوهای گستاخانه می‌آید به ما

آه از روزی که تنها چاره‌ات در بوسه‌ایست
هر قدر مجنون ولی لیلا نمی‌آید به ما