دل را میان هر ورقی جستجو کنم
شاید که حُکم چشم تو را با تو رو کنم
تکخالِ این قمار هم انگار دست توست
با این حساب ترک دل و آبرو کنم
پهن است با خیال تو هر شب همین بساط
گاهی نمی شود همه را بازگو کنم
ناچار باید از غم بیمرهمی خویش
با تیغ زخمههای دلم را رفو کنم
من که به دام چشم تو افتاده دیدهام
دیگر کدام آینه را آرزو کنم؟!
بسم الله
به دنیایی که میبالی بگو من بال و پر دارم
بگو از سرزمین دیگری جز تو خبر دارم
به دنیایت بگو فکری برای رفتنت کردی
بگو تنها دو روزی از خیابانت گذر دارم
به دنیایی که میخواهد تو را در خود نگه دارد
بگو کم کم از این ویرانه آهنگ سفر دارم
بگو آنها که میمانند را هم دور میریزد
ولی من پیشدستی میکنم تا نیشتر دارم
گذشتن را علی(ع) با شوق رفتن یادمان داده
چرا من با خیالاتم کسی را بر حذر دارم
برادر مرگ آگاهی و یا سرگرمِ گمراهی؟!
به هر راهی که هستی با تو حرفی مختصر دارم
شنیدی ماجرای گرگها و چاه و یوسف را
غلط انداز فهمیدیم، من هم گوشِ کر دارم
مگرنه حسرتِ یوسف دلِ خونِ زلیخا شد
چرا یعقوب دم میزد؛ به هجرش چشمِ تر دارم
لباسِ هجر فرقی نیست مال این و آن باشد
که عزرائیل میگوید به زیرش آستر دارم
برادر رزقِ ما شاید شهادت باشد اما تو
نگو من غیرِ رسمِ مرگ حرفی بیشتر دارم
برایت حرزِ عزراییل را با این غزل بستم
من این ابیات را سوغاتی از خوف و خطر دارم
نمیخواهم تغافلخانهی حیرتسرا باشم
چنان آیینهی هرزی که هر کس را نظر دارم
اگرچه جنگ عقل و عشق تکراری است اما من
نمیخواهم از این دیوانگیها دست بر دارم
نمیدانم چه تقدیری است بعد از عصرِ عاشورا
همه سرها به روی نیزهها رفتند و سر دارم
حرزِ عزراییل نامِ مجموعه شعری است با همین حال و هوا... تا چه افتد از نگاهِ دوست در تقدیرِ ما.
چشمت به ناز آمد و دنیا تمام شد
این چند روزه وقت تماشا تمام شد
سیراب گشته آب هم از تشنگی ما
یک جرعه سر کشیدم و دریا تمام شد
مانند خضر میشد اگر دل نمیسپرد
مجنون که مثلِ طاقتِ لیلا تمام شد
با گریه جاری است خیالِ همیشهات
هر روز با امید به فردا تمام شد
این جاده را که هیچ کسی پا نذاشته
گفتم شروع میکنم اما تمام شد
از عمر هرچه بود همان حول و حوش عصر
روزی که شد حسینِ(ع) تو تنها تمام شد
با چشمهایت عاقبت راهی به خود وا میکنم
گمگشتهای دارم که آن را در تو پیدا میکنم
با تیغِ معصومانهات هر قدر میخواهی بزن
چون زخمها را هم به دست تو مداوا میکنم
وصل و فراقت را یکی دیدم که بعد از عاشقی
دارم برای مرگ بیش از حدّ تقلّا میکنم
جایی که درک مردم از عاشق شدن دیوانگی است
من هم به ناچار عشق را با عقل حاشا میکنم
روزی اگر میخواستی از من جدا باشی، بدان
در هر غزل حرفی زِ لبهای تو افشا میکنم
*
از سال شصت و یک اگر جاماندهام سالی دگر
هر جور که باشد خودم را در دلت جا میکنم