چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

عطار روح بود و...


زمزمه‌ی تیغ را بشنو و بیدار باش

مرگ صدا می‌زند... کُشته‌ی اسرار باش


ساکنِ ویرانه‌ای. رهگذرِ خانه‌ای

بر سرِ واماندگان هجمه‌ی آوار باش


گفته ام از هیچ کس باک ندارم مگر...

... آنکه جفا می‌کند. ای دل ما یار باش


هر نفسِ تازه‌ات جیره‌ی مضمونِ ماست

ما غزلیم و تو نیز صنعتِ تکرار باش


سر درِ بازارت این مصرعِ عطّار بود...

" تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش"



در زمستان از بهاران...


زندگی شورید و شور و شوقِ مُردن را گرفت
ازدحامِ جمعیت تنهاییِ من را گرفت

هر چه بر آیینه سنگ آمد دلِ ما را شکست
دل شکست و تکّه‌هایش پای رفتن را گرفت

ما هدف بودیم در بسیاریِ تیر بلا
زخمه‌ها کم‌کم نشانِ روح از تن را گرفت

سال‌های سال نالیدیم از دستِ قضا
از قضا این سال‌ها نای نگفتن را گرفت

در زمستان از بهاران دم زدیم و بی‌گدار
آه... سوزِ سردیِ شب‌های بهمن را گرفت


کهنه غزل. از لابلای نوشته‌ها


اگر رامی چموشی کرد از خرگاهِ‌تان هِی شد

مسیرِ فتنه‌ها با چارنعلِ واژِگون طی شد


خروشِ زور و خاشِ زر، چه خوش زاری به راه انداخت

آری... تاک را در خُمره ها کردید تا مِی شد


اهورا هَیمِ اهریمن... چو باعورای عاشورا

پس از صبحِ خدایان، شامِ شیطان ها پیاپی شد


مگر در باغِ کوفه نخلِ میثم را تبر خورده‌ست

که چوبِ دارِ ایمان ساقه‌های گندمِ ری شد


فصولِ رنج در میزادِ منحوسِ پریزادان

زِ خوابِ بهمن این خردادها و تیرها... دی شد


نشوریدیم  تا دستِ نفیران بت تراش آمد

تمامِ دسترنجِ حضرتِ خیرُالنّبی(ص)، نِی شد


سرآخر دیده می ماند به راهی تا دل آگاهی...

به اشکِ "قَد تَّبَیَّن" حاصلش "رُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ" شد


وَ روزی باز می پرسند از ما کرده‌ی ما را

کجا بودید؟ این تاخیرِ در دیوانگی  کی شد؟...


حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است...


آنچنان از دوری‌ات افسرده‌ام

زنده‌ام. اما تو گویی مرده‌ام


هر چه را دارم گرفتی یک به یک

خون دل هر قدر دادی خورده‌ام


برده غم‌هایت مرا تا ناکجا

من کجا شکوا از این غم برده‌ام


از شبِ طولانیِ گیسوی تو...

گرچه دل‌شادم ولی آزرده‌ام


باغبان کی یادی از گل می‌کند؟

بعدِ پاییزی که من پژمرده‌ام؟...


خسته‌ام. یا خود بیاور مرگ را

یا که بردار عشق را از گُرده‌ام


آشفته‌گی


آشفته‌ای که جز تو تکلّم نمی‌کند

آیینه‌ای که بی تو تبسم نمی‌کند

عاشق کمانِ تیرِ غم و رنجه‌ی خود است
حیرانِ این نشانه هدف گم نمی‌کند


هرکس که وعده‌اش به قرارِ محبتی‌ست

در راهِ عشق تکیه به مردم نمی‌کند

آنکس که تا مقام‌ِ تحیّر رسیده است
در بابِ هیچ چیز تحکّم نمی‌کند

خاموشم از رهاییِ دریای بوالعجب
یک برکه‌ی جدا که تلاطم نمی‌کند...