من و چشمان بی جانی که شد حیران چشمانت
مباد این راز را با کس بگویی... جان چشمانتآیینهای از رنگ چشمانت سخن گفت
وقتی صدایت را کسی در گوش من گفت
با کام تلخم نیمه شب شعری نوشتم
اما تمام شعر را شیرین دهن گفت
خاکم کنید و عشق را از من نگیرید
این جمله را دیوانهای با گورکن گفت
نیم از وجودم زخمی و نیمی به آغوش
با غم چگونه مرد را باید به زن گفت؟!...
هر جا که رسمی از جنون باشد دلم هست
عریانی ما را غریبی بی کفن گفت
تا بود غصه های مرا دید و دم نزد
وقتی که رفت هم دلِ ما را به هم نزد
بعضی چقدر - از همه دنیا بریده اند -
یک بار هم کنارِ نگاری قدم نزد
خاکسترم نمود ولی آتشم نزد...
سکوت میکنم و چشمم از تو سرشار است
سکوت سادهترین شرح حال دیدار است
تو هم کنایهای از زلف خویش میگویی
چنان به گوش شدم گویی اولین بار است
شنیدهها همه حاکی است از قساوت عشق
نمونهاش سر حلاجها که بر دار است
شبیه تو که نشانش کسی ندارد نیست
شبیه من که در این راه مانده بسیار است
همیشه هست و همین گونه نیز خواهد ماند
به جستجوی چهام؟ کار عشق تکرار است
دلی که کار خودش را به عقل بسپارد
نه عاشق است نه عاقل، تکیدهبیمار است
مرا به معرکهی دیگری حواله کنید
میان صورت و معنی چه جای پیکار است؟
چه اشکها که چکیدند و هر چه بودم شست
غمی که پاک نشد خون روی دیوار است
بر آتش تو نشستیم و لفظ و معنی سوخت
غزل چگونه در این شب هنوز بیدار است...؟