چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

زخم‌های پیکرم را زود‌باور کرده‌اند


خستگی های مرا با خستگی در کرده‌اند

چشم‌هایی که وجودم را مقدّر کرده‌اند


بوی هجران تو را هر کس شنید از صحبتم

بی‌محابا گفت: کامش را معطر کرده‌اند


ما که بی یاریم اما دل اگر یاری کند

می‌توان فهمید روزی را که «آخر» کرده‌اند


سقف پراوزِ کسی از چشم یارش بیش نیست

بال ها را تا بگویی چشم پرپر کرده‌اند


با خودم می‌گویم ای جان رنج‌هایت جمله اوست

زخم‌های پیکرم  را زود باور کرده‌اند



نزدیک او دیگر مرو...


اگر که حال مرا خوب‌تر نظاره کنی

رواست زودتر از مرگ فکر چاره کنی


نشسته‌ای به تماشا و آتشم زده‌ای

که عشق از دل خاکسترم عصاره کنی


درست نیست که بعد از هزارشب دوری

برای خاطر یک بوسه استخاره کنی


چه باک در شب قدری به قدر یک جلوه

مرا به موعد دیدارمان اشاره کنی


زمانه‌ای است که هر کس به خویش می‌خواند

بخوان که مدعیان جمله هیچ‌کاره کنی


او می‌کشد قلّاب را...


در جاده‌های آمدن گرد و غبارم من
منزل به منزل در هوایت بی‌قرارم من

دل از من دیوانه خونش ریختن با تو
چیزی برای عاشقی دیگر ندارم من

گاهی خیالی ناب گاهی خواب بی‌تعبیر
با هر کدامش وقت بیداری خمارم من

امثال من مجنون بی‌پروا... چه لیلایی
صحرا به صحرا گشته‌ام یک در هزارم من

هرچند در من هستی اما خوب می‌‌دانم
تا تو هزاران سال نوری راه دارم من
...
هر کس که عاشق شد شبی قربانی‌اش کردند
با تیغ هم نه... با لبی قربانی‌اش کردند


چو جورش می‌بری...


از ما چه انتظار به جز کم گذاشتن
آهی فقط به سینه‌ی خود دم گذاشتن


هی زخم روی زخم زدن طیّ روزها
شب‌ها کمی خیال به مرهم گذاشتن

حتی اگر غزل بنویسیم، چاره چیست
بر روی واژه ها ردی از غم گذاشتن

با تو چه حرف‌ها که نگفتیم و طی شدیم
عشق است و داغ بر دل آدم گذاشتن

از خستگی‌ مفرطم این هم نشانه‌ای؛
خود را برای مرگ فراهم گذاشتن
...
مهجوری‌ام عصاره‌ی یک سال هجری است
چاره... قدم به ماه محرم گذاشتن



در این زمانه که جای سکوت کردن نیست
بدونِ اذنِ توام نام و نای گفتن نیست

به تیغ دارِ نگاهت بگو غلاف کند
بگو که آهِ ضعیفان حریفِ آهن نیست

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
چه زخمه های عمیقی که مانده بر تن نیست

به بی شماری خود سخت کرده ام عادت
ولی چه فایده در این همه یکی من نیست

اگرچه لحظه ی تحویل حال آمده است
دلی به شوق حرم هست و پای رفتن نیست