خستگی های مرا با خستگی در کردهاند
چشمهایی که وجودم را مقدّر کردهاند
بوی هجران تو را هر کس شنید از صحبتم
بیمحابا گفت: کامش را معطر کردهاند
ما که بی یاریم اما دل اگر یاری کند
میتوان فهمید روزی را که «آخر» کردهاند
سقف پراوزِ کسی از چشم یارش بیش نیست
بال ها را تا بگویی چشم پرپر کردهاند
با خودم میگویم ای جان رنجهایت جمله اوست
زخمهای پیکرم را زود باور کردهاند
اگر که حال مرا خوبتر نظاره کنی
رواست زودتر از مرگ فکر چاره کنی
نشستهای به تماشا و آتشم زدهای
که عشق از دل خاکسترم عصاره کنی
درست نیست که بعد از هزارشب دوری
برای خاطر یک بوسه استخاره کنی
چه باک در شب قدری به قدر یک جلوه
مرا به موعد دیدارمان اشاره کنی
زمانهای است که هر کس به خویش میخواند
بخوان که مدعیان جمله هیچکاره کنی
در جادههای آمدن گرد و غبارم من
منزل به منزل در هوایت بیقرارم من
دل از من دیوانه خونش ریختن با تو
چیزی برای عاشقی دیگر ندارم من
گاهی خیالی ناب گاهی خواب بیتعبیر
با هر کدامش وقت بیداری خمارم من
امثال من مجنون بیپروا... چه لیلایی
صحرا به صحرا گشتهام یک در هزارم من
هرچند در من هستی اما خوب میدانم
تا تو هزاران سال نوری راه دارم من
...
هر کس که عاشق شد شبی قربانیاش کردند
با تیغ هم نه... با لبی قربانیاش کردند
از ما چه انتظار به جز کم گذاشتن
آهی فقط به سینهی خود دم گذاشتن