رو به دریا می روم در منتهای رودها
قطره ام دیگر چه میخواهم جز این مقصودها
همچو یونس در دلِ تاریکیِ دریای شور
«لا اله انت..» می گویم مگر معبودها...
...یک به یک خالی کنند این سجده گاهِ قرب را
تا تو باشی و تو و تنها تو و "نا" بودها
تاری از موی خودت را در قنوتم هدیه کن
تا ببافم با «الهی هب لی...» اَم صد پودها
چشم ِ تو از روز اول کارِ دل را سخت کرد
کرده ام در این تعامل با نگاهت سودها
گعده ای دارم سر ِ این سفره.. از خود بی خودم
می نوازم بربط و تار و کمان و عودها
آید از گودال آهی... یوسفی در چاه شد
می رسد بر گوشِ جان ها نغمه ی داودها
طیّ این یک مرحله بی خضر سیر ظلمت است
چاره می خواهد برای قوم ِ عاد از هودها
زنده خواهم شد میان ِ آتش ِ نمرودها
روضه ها از کوچه تا گودال شرحی بر همند
از در و دیوار و آتش تا خیام و دودها
از خودم... از حرف هایم.. از در و دیوار هم
از تمام ِ مردمان ِ کوچه و بازار هم
از دل و از وعده های پوچ و تو خالی ِ عشق
آری حتّی از نگاه ِ دل فریب ِ یار هم
از هبوط و از عروج و قبض و بسط ِ روزگار
قبل و بعد از زندگی ِ پوچ و بی مقدار هم
از بهشت و از جهنم از صواب و از گناه
از زبانی مملو از اذکار ِ استغفار هم
از تو با انکارها و از من و اصرارهام
از من و اصرار ها و از تو و انکار هم
خسته ام.. خسته تر از آنی که وصفش را کنم
روی دوشم مانده جای یحملوا الاسفار هم
خواب، آلودست... بیداری از آن آلوده تر
چشم ها ماندند خواب آلوده و بیدار هم
دخل ِ می هم چاره ی حال ِ خرابم را نکرد
آرزوی رفتن ِ بر روی چوب ِ دار هم
چاره ای هم نیست.. باید ساخت.. باید گریه کرد
روضه هایی هست.. هر دم می شود تکرار هم
شمع اول بود یا اول پر ِ پروانه بود؟
سوختن اصل است ...باقی قصه و افسانه بود
مطلب ِ انگور هم تاب ِ معانی را نداشت
دائم الخمری خمار ِ خمره و پیمانه بود
باد چون پیچید و موهای تو را آشفته کرد
نوبت ِ آشفتگان و دست ها بر شانه بود
شاعری دنبال مضمون بود.. چشمت را سرود
بعد از آن در چشم مردم آدمی دیوانه بود
من همان اول که دل بستم به تو .. دل باختم
خان ِ عشق از ابتدای مرحله بی خانه بود
فکر کن دیوانگی سادست... مثل عاقلی
دل اگر هم هست... اما زخم... اما بی دلی
من به پای روضه هایی که شنیدم سوختم
حاصل بزم مجانین چیست جز بی حاصلی؟
چاره ی ققنوس هم در آتش نمرود بود
همچو ابراهیم در طیّ ِ طریق ِ کاملی
خضر من سرّ طریقت را به یک دم فاش کرد
سهل خواهد شد از این پس سختی هر مشکلی
جاهلی می گفت با من عالمی بر فنّ شعر
تو به این دیوانه بازیهای شعرت عاملی؟
ریسمانی ست که بر گردنمان افتاده
عشق .. زخمی ست که روی تنمان افتاده
اثر زخم چه کردست که پای رفتن
حول و حوش همه ی بودنمان افتاده
او اگر جلوه نمی کرد نمی فهمیدیم
سکّه ی رونق ما و منمان افتاده
اثر روز ازل نیست که فیض ابدست
بوی عطری که به پیراهنمان افتاده
مست لایعقل چشمان سیاهی هستیم
بار تکلیف هم از گردنمان افتاده