آشنایی با نگاهت بهترین تقدیر بود
یک نفر من را به راه انداخت.. دیدم پیر بود!
هر کجا آیینه ها باشند جای بودن است
عالم معنا از آن اول همه تصویر بود
داستان هایی برای رنج آدم بافتن
گرچه تنها راه اما بدترین تدبیر بود
گشنه ی تعلیم ِ آداب ِ مسلمانی به ما
این قَدَر اسفار می دوشید از خود سیر بود
هاتفی شخصن برای ما غزل آورده بود
هرچه در گوش دل ما خواند بی تاثیر بود
خواب های حضرت یوسف برای عهد ما
دور از دیوانگی ها بود.. بی تعبیر بود
روح را بعد از هزاران سال در تن ریختند
چون که جا ماندیم از عاشور دیگر دیر بود
خواستم شعر بگویم ..قلمی جور نشد
هم دلی ، هم رهی و هم قدمی جور نشد
خواستم مثل وجودم اثری خلق کنم
همه بودند کنارم .. عدمی جور نشد
یک نفر بر اثر لیلی ِ من بودن مُرد
آمدم زنده کنم باز... دمی جور نشد
نذر کردم شب هشتم که علامت بکشم
هیکلی بستم و رفتم .. عَلَمی جور نشد*
آمدم فاطمیه شعر بگویم .. نرسید
از خودم دور که ماندم.. کرمی جور نشد
من همانم که در این واقعه تنها مانده
بعد از آنی که برات ِ حرمی جور نشد
اشک ها آمد و خشکید و به مقصد نرسید
روضه خوان آمد و گریاند و غمی جور نشد
من فقط ترسم از این است شهادت ندهند
در ِ گوشی برسانند... کمی جور نشد
------
*علامت کشی یا همان علم کشی ؛ که شب های محرم در بیشتر دسته های عزاداری مرسوم است. کمربندی را که با آن علامت می کشند هیکلی می نامند.
در جای دیگر ...
بوی اسپند و شربت لیمو... دسته ها می رسند... عاشوراست
هیکلی بسته ای و بازویت، زیر سنگینی علم باشد
دم می زنی تمام دلت بال و پر شود
خون می خوری که دار و ندارت جگر شود
انگار قسمت تو و دیوانگی توست
باید سی و سه سال * از این زخم سر شود
شاید رسیدی و سر راه بهشت ِ قرب
یک روضه هم شنیدی و این چشم تر شود
وقتی پدر برای پسر گریه می کند
دنیا بعید نیست اگر پر شرر شود
من با همین زمین و زمان سینه می زنم
روزی قضا نوشته که روزی قدر شود
چیزی نمانده است به پایان و ابتدا
باید صد و سی و سه غزل ... شعر تر شود
*در روایتی خوانده بودم سی و سه سالگی نقطه ی عطف عمر شیعیان است.
آمدم... اما چرا؟.. درگیر این حیرانیم
چند قرنی هست در دست خودم زندانیم
داستان من حدیث نفس آدم بوده است
علّم الاسمایی از دانایی ِ نادانیم
خوشه ی گندم که چیدم بالهایم ریختند
من ملک بودم از آن پس جلوه ای انسانیم
گم شدم در چاه تنهایی خود بی هیچ کس
منتظر ماندم بیاید یوسف کنعانیم
در حساب حشر هم از باده ی صبح ازل
مستم و در چشم های ساقیانش فانیم
شعر گفتم بی هویت تر شوم... معنا شدم
گرچه پیدایم هنوزم صورتی پنهانیم
روضه ی عصر دهم در سینه ام برپا شده
نوحه می خوانم خودم ...هم گریه کن.. هم بانیم
آمدم دست بگیرم جگرم را ... بردند
خواستم گریه کنم چشم ترم را بردند
آمدم اوج بگیرم برسم پیش خودم
چند عاقل همه ی بال و پرم را بردند