باید شکست آینۀ دلشکسته را
باید بُرید شاهرگِ نبضخسته را
باید چگونه بند زد این آب را به گِل؟!
این موجِ بیقراریِ از هم گسسته را
باید چگونه بند زد این روح را به هم؟!
این تکّهتکّههای به خود زخم بسته را
با نوحههای نوح مگر گریهای کنیم
تا بگسلند کشتی در گِل نشسته را
آهی که راهِ چاره شود قعرِ چاه اوست
تا کی کند نصیبِ دلی آن شکسته را...
هر شب ز خواب ما غمِ بیدار بگذرد
آنگونهای که کار دل از کار بگذرد
بین فراق و وصل تو را برگزیدهام
چون چشم بستهای که ز دیدار بگذرد
عمری گذشت و باقی آن نیز رفتنی است
تا از تو نیست خاطره بگذار بگذرد
برقی جهید و سوخت تمام توجهم
گویا طبیبی از سر بیمار بگذرد
حیرت ندیدهایم مگر نزد آینه
خودبینیام به شیوهٔ تکرار بگذرد
از طرز آتشی که زند عشق دم زدم
چون نیستم خلیل که از نار بگذرد
سنگ تو را به سینهٔ سنگین زدم فقط
ما را بکُش، قساوتش ای یار بگذرد
جان گوشهای چنان به صدا آمد از غمت
اشک روانش از سر دیوار بگذرد
خلوتقبولِ جمعیتی نیست مستیاش
هرکس که از پیالهٔ اذکار بگذرد
با پای مرگ عاقبت از خویش میرویم
تا رجعتی کنیم دو صد بار بگذرد
هر جا که هست راه به پابوسی نجف
منزل کنم که حضرت عیّار بگذرد
بر روی نیزه زلف تو چون تاب میخورد
سرها همه ز انجمن دار بگذرد
در غربتی که شهرۀ افواه میشویم
محضِ شنیدن غم خود چاه میشویم
از شهر پُر چراغ رمیدم به خود خموش
گفتی برای خلوت تو ماه میشویم
آیینهگی خطاست اگر در طریق عشق
از ذوق بوسهای همه گمراه میشویم
ای مرگ استخاره نکن کار خیر را
ورنه به راز زندگی آگاه میشویم
هرکس ز درد ناله کند اهل درد نیست
ما را اگر کسی شکند آه میشویم
نگو که درد ندارم نگو که بیدردم
نگو که پختهام از آه و باز هم سردم
به دست عشق اگر این پیاله پر نشود
ز حسرتش ندهم جان ز دست نامردم
نعوذ بلله اگر اختیاری از من هست
به جبر چشم تو آن را سپردهام هر دم
سلوک آدم بی بال و پر در این خاک است
مگر رسیدهام آخر که باز برگردم
مرا به مرگ مگر از خودم جدا بکنی
که خسته است از این جمعیت دل فردم
تو را که بین وجود و عدم قیاسی نیست
نباید از تو در این بین یاد میکردم
مرا به لیلۀ عاشور عاشقان برسان
به هر طریق که دانی خودت... کم آوردم
دل حیرتآفرین است، هر سو نظر گشاییم
در خانه هیچکس نیست، آیینه است و ماییم
بیدل
جز این چه میتوان گفت؛ صورتگر خداییم
بر خود گره زدیم و از خود گرهگشاییم
خوابی که داشت تعبیر از ما گرفت تدبیر
حالا به دست حیرت سرگرم و مبتلاییم
وقتی که خود شناسی رمز خداشناسی است
پس رنج هم خودیم و بر درد خود دواییم
تا از عدم رمیدیم بار همه کشیدیم
از چشم تو چه دیدیم حالا که بینواییم
ای تیغ تر مداوم چشم مرا بگریان
شاید در این میانه آنی به خود بیاییم
آیینه کرده دعوت ما را به بزم کثرت
مقصد کجاست حیرت، حیرترمیده ماییم
جایی که عشق باشد حرفی ز ما و من نیست
ما نیز بیاشارت از دست من رهاییم
هر جا غبار دیدی یادی ز سالکان کن
زانکه در این طریقت راهیِ کربلاییم