حقیقت غربتی دارد کزآن یادی نخواهد شد
اسیر آب و رنگِ وهمِ آزادی نخواهد شد
آیینه هست و ما و تمنّای بیحساب
بیدارباشِ بوسه و ما نیز غرقِ خواب
سیر و سلوک دیده به دیدارِ روی اوست
آیینهخانه است جهان، گریه هم سراب
پس جای زخمهای عمیقت چه میشود؟
از این محل مگو که نتابیده آفتاب
گیسوی جاریِ چه کسی حیرتِ شب است؟
تا باشد این تحیّر و آشوب و اضطراب
دل را به اقتضای که آباد میکنی
وقتی که هست حالِ خراباتیان خراب
بی رنگ و روست بادۀ هشیار، گریه کن
شاید ز اشک خود بچشی طعمی از شراب
ما از مقامِ تشنگیاش آب خوردهایم
چنگی به دل نمیزند الّا غمِ رباب
ز حال خود چه بگویم؟ سخن نیاز ندارد
اگر بهانه تو باشی به من نیاز ندارد
تو هرکه آمده بر گیسویت به دار کشیدی
چنان غریب که دیگر کفن نیاز ندارد
کدام معنیات ای عشق صرف صورت ما شد
که روح گوشه نشینان به تن نیاز ندارد
من از عصارهٔ دردم به هیچ کس نخوراندم
دلی که سوخته آتش زدن نیاز ندارد
الا که بال زدی با پر علم به سلامت
کسی که رفته از اینجا وطن نیاز ندارد
در جان و قلب و فکر و خیالم فقط تویی
تو در تمام عالم و عالم فقط تویی
بار گمان خلق به دوش یقین توست
بر این طریق سیر محالم فقط تویی
من بی تو اعتماد ندارم به کار دهر
آینده و گذشته و حالم فقط تویی
ما را از این قفس به کجا راه میدهند
آنجا که سعیِ بی پر و بالم فقط تویی
غیر از تو نام هیچ کسی را نمیبرم
از هرچه هست، قال و مقالم فقط تویی
وقت طواف دور ضریحت دلم شکست
از چشمههای دور مجالم فقط تویی
از آینه سراغ خودم را گرفتهام
صورت که معنی است و مثالم فقط تویی
تو کیستی که حیرتی و شوق توامان
خود پاسخ خودی و سوالم فقط تویی