چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

... باز باید رفت...


با غمت شادم تمنایی ندارم بیش از این

گوشه‌ای کز کرده‌ام جایی ندارم بیش از این

قاب چشمم چشم‌های توست ای زیباترین
کورم از عالم تماشایی ندارم بیش از این

تکه نانی پخته از آن خوشه گندم بس است
جرعه‌ای هم می، تقاضایی ندارم بیش از این

چند دانه اشک خشک و چند خرده آه کال
خوب می‌دانی خودت نایی ندارم بیش از این

پیش از این‌ها گفته بودی مرگ می‌آید شبی
از همان آن روز فردایی ندارم بیش از این

دامنم آلوده گرد و غبار کثرت است
هیچ چیزی هم به تنهایی ندارم بیش از این

از مضامینی که باید ریخت در کام غزل
جز حروف تو الفبایی ندارم بیش از این

دوری‌ات نزدیکی و نزدیکی تو دوری است
از تحیر هیچ انشایی ندارم بیش از این

صدهزاران بار باید رفت تا یک آن رسید
باز باید رفت... معنایی ندارم بیش از این

...

از گلوی تُرد اصغر خون شتک زد بآسمان
پس حقیقت گفت غوغایی ندارم بیش از این

جهل مرکب


چه غم‌هایی که در دل بود و رازش را ندانستم

دلم آشفته بود و من نیازش را ندانستم


خدا گاهی تنزل کرد قدر آه مخدوشم

من بی‌هوده اما قدر نازش را ندانستم


قراری آمد و من بی‌قرار رفتش ماندم

چه اوقات خوش‌آهنگی که سازش را ندانستم


هزار و یکشبم پایان گرفت و بعد از آن شب‌ها

شروع بی‌حد و پایان بازش را ندانستم


توقع داشتم آیینه رنگ صورتم باشد

که معنای حقیقت یا مجازش را ندانستم


به خوابم برد و آمد خود به خوابم برد من را هم

عراق و شام یا مصر و حجازش را ندانستم


حقیقت غایتی دارد در این دنیا به گودالی

فرودش را ندانستم فرازش را ندانستم


گرچه قربی نیست اما گوشه میخانه هست...


آیینه بودن از همه دردی سرودن است

دردم زکات این همه آیینه بودن است


در حالتی که گیسویت از باد جاری است

دیگر چه فرصت گره از دل گشودن است


شکر خدا که از تو خماریم تا ابد

تا نشئگی دوای دل از زخم سودن است


روز و شب وجود مرا وقت خواب نیست

آغوش تو چه جای چو مایی غنودن است


از رنگ آه پی برد عاشق به ننگ خویش

پس روضه تو فرصت گفت و شنودن است


آهِ ممتد


خدا مگر چه کند با خیال من که تو باشی

در این نهایت آشفته حال من که تو باشی


چه ممکن است که بر چشم واجب تو نیفتد

چو درد ذات کشم از کمال من که تو باشی


چه خون سرخ غلیظی است در رگارگ هستی

جواب تیغ بده بر سوال من که تو باشی


به اختیار تو از اختیار خویش بریدم

همه ارادتم از انفعال من که تو باشی


همیشه هست دم بی‌قراری‌ات به وجودم

قرار روز و شب و ماه و سال من که تو باشی


دلی که غیر ندیده اگرچه خیر ندیده

ز هرچه هست رمیده غزال من که تو باشی


تحیرم که ز هیچ آینه نگاه نگیرم

تغافلم به هوای زوال من که تو باشی


سلوک بی‌عملم، عالمم به جهل و جنونم

چگونه شرح دهم از کمال من که تو باشی


اگر به بوسه‌ای از تو کلیم می‌شود آدم

ز سر به پای لبم آه لال من که تو باشی


چه فقر محترمی روز‌ی‌ام شده‌ست میسر

تمام ثروت و مال و منال من که تو باشی


همیشگی‌ست صلات و همیشگی‌ست صیامم

اذان گوش نواز و هلال من که تو باشی


تویی که در همه ایام دهر ما نفحاتی 

تعرضی نشود بر مجال من که تو باشی


نه آن نشانه عنقای مُغرب است نه اینم

به این و آن نرسی ای محال من که تو باشی


قلندری است طریقی که راه و رسم ندارد

مرام و مسلک سیمرغ زال من که تو باشی


به روضه تو عجینم مباد سردی طینم

بحار چشمه اشک زلال من که تو باشی


بیا و حال اهل درد بشنو... به لفظ اندک و معنی بسیار


یا شرابی تلخ باید پر کند پیمانه را

یا نگاه آشنایی دیدۀ بیگانه را


تیشه‌ای بردار و پیش از من به جان من بیفت

ورنه جغدی شوم ساکن می‌شود ویرانه را


قصۀ تنهایی‌ام نقل هزار و یک شب است

کی طراوت می‌دهد خونی چنین افسانه را


باد وقتی می‌وزد قلبم پریشان می‌شود

ارتباطی هست شاید حال و زلف و شانه را


در خودم پنهان شدم آیینه‌ای پیدا کنم

عاقلان دانند تنها طرز یک دیوانه را


گشتم اما پاسخی وقتی سوالی نیست، نیست 

حیرت گم‌گشته‌واری هست راه  خانه را


بر مزارِ کشتگانت شمع می‌سوزد هنوز

بی‌محلی‌های شعله می‌کشد پروانه را


ما به رغمِ نیستی در روضه‌هایت بوده‌ایم

بی‌حسابش کن خودت این اشکِ نامردانه را