هفت آسمان به حسرتِ بالی فروختیم
عمرِ گرانِ خود به مجالی فروختیم
با نیّت تقرّبت ای چشمههای دور
آب دو دیده را سرِ حالی فروختیم
ما غیر خود به هیچ کسی رو نکردهایم
نقصان عقل بین، چه مثالی فروختیم
هرجا که حرف توست یقینا نبود ماست
به به چه بیبهانه وصالی فروختیم
تا حُکم حق به بنده ظلوم و جهول شد
نقصی خریدهایم و کمالی فروختیم
با "ما رأیت" گفتنمان شهر در غم است
از بس که جلوههای جلالی فروختیم
طرزِ جنون هر که به معشوق بسته است
بر خاک آمدیم و تعالی فروختیم
آنقدر در تحیّرِ نادانیِ خودیم
کمتر حساب کن چه خصالی فروختیم
ای شور نوحهخوان که در عاشور ماندهای
در شوق لحظههای تو سالی فروختیم
سری که هیچ نمیارزد در این جهان که تو میدانی
به تیغ عشق جدایش کن به پای آن که تو میدانی
کدام آینه فهمیدهست، که جنگ تن به تنش با کیست؟
خودت چو فاش کنی غم نیست، به آن نشان که تو میدانی
به باد زلف تو پیچید و بی تو غوغا کرد
از این مکاشفه هرکس غمی تمنا کرد
اگر گذشت دل از هر چه داشت جز غم تو
کرامتی است که در راه عشق پیدا کرد
صدای خستگی آه هم درآمده است
مگو نباید از این دردها تقلا کرد
کدام سنگ صبور است این چنین خارا
که پیش او نتوان نالهای مهیا کرد
کجاست آینهای تا به ما بفهماند
چگونه میشود از خویش سلب معنا کرد
شبی ز اشک دلم باز استخاره گرفت
جواب داد که باید سفر به دریا کرد
اگر به گردنمان تیغ را طلب کردیم
بهانهای است که در خون تو را تماشا کرد
ای عشق از تو هرچه بگویم سخن خوش است
با زلف تو نگارگری مثل من خوش است
چون روی توست فرصت پایان زندگی
پیچیدنم به تلهی خاک و کفن خوش است
تیغ دو دم برآر ولی ضربهای مزن
چون آمدی به پای تو خون ریختن خوش است
احلی من العسل شده نامت که اینچنین
پیش از همانکه آورمش در دهن خوش است
شیطان گمان کنم که به تو سجده کرده است
کین قدر پشت پرده میِ اهرمن خوش است
ای ذوالفقار با چه وقاری قلم زدی
تقدیر زخمهای تو هم بر بدن خوش است
در یکّهتازی تو چه رازی نهفته است
از فارس تا دیار اویس قَرَن خوش است
در وا مکن به روی که حلت فنائکیم
بار مرا بکش که همین در زدن خوش است
توحیدمان ببین که یکی هست و عقلمان
با چارده رمیده و با پنج تن خوش است
عند ملیک مقتدرت نیست غیر تو
اینگونه هرکه نیست در این انجمن خوش است