-
پیدا
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1400 16:05
اگر راهی شود با این تحیّر از قضا پیدا ز شهر و خانهمان گم میشوم در جادهها پیدا چه آمد بر سر این شهر در غوغای تنهایی هزاران مرد و زن در نالههای بیصدا پیدا به رغمِ نیستی هستم! چه بیداریِ در خوابی... تمام رنجِ هستی هست از چشمان ما پیدا به خونِ پایمالِ عاشقانت غوطه میخوردم مگر نبضِ حیاتم باشد از رنگِ حنا پیدا برای...
-
برای مادرم...
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1400 15:41
دل بریدم از همه وقتی که دلبند من است جان او والاترین آیات سوگند من است گرچه مانوسم به غم، گاهی دلم خوش میشود چشمهایش آخرین تضمین لبخند من است تلخی عمری به چای سادهاش حل میشود بس که شیرین است مِهرش، یادِ او قند من است من خدا را دیدهام! آری خدا هم دیدنیست! مادرم بی هیچ آیینی خداوند من است
-
به قدرِ بوسهای حتی دلم بیغم نخواهد شد
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1400 15:31
خوشآمد گوی تیغم، زخم نامحرم نخواهد شد بزن هر قدر میخواهی کسی مرهم نخواهد شد خیالت تخت چون در ازدحامِ درد تنهایم از این ویرانه آهی تا قیامت کم نخواهد شد اگر فصلِ هبوطم دشت، گندمزار هم باشد دلم دیگر برای طعمهات آدم نخواهد شد نشستم مرگ را رَج میزنم با روز و شبهایم مگر آرام گیرم لیک با آن هم نخواهد شد مرا بگذار با...
-
سَلَامٌ عَلَى درد فِی الْعَالَمِینَ
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1400 12:55
تا که تنپوشم کنی از نو، ردای درد را دیدهام در یک اشارت انتهای درد را خسته از قالوا بلایم، دستهایم را بگیر هی مگو از لن ترانی مبتلای درد را آهِ حسرت عاقبت دامانِ چشمت را گرفت من کجا میخواستم از او شفای درد را وای از آن زخمی که مرهم خواست از چشمان تو تازه میفهد تمام ماجرای درد را ما ندانستیم، اما سینه مالامال بود...
-
زمانی میان زمان ها
یکشنبه 23 خردادماه سال 1400 14:45
و اما عشق ... وقتی آمد از اعماق چشمانش مرا تکبیر گویان برد در بطن شبستانش زمانی در فراموشی میان عُسرت و حیرت برای سینهها دردی فراهم کرد درمانش خدا در لحظههایی آنچنان تکثیر خواهد شد که کفر محض هم آیینهای دارد ز ایمانش مخواه از من ردای عافیت را تن کنم وقتی حنابندان خون کردند با نامش مریدانش چنان اوقات سرمستی، که...
-
حیفِ تنهایی تو
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1400 03:27
آیینهی صاف، حیفِ تنهایی تو مستیِ مضاف، حیفِ تنهایی تو ای تیغِ بلند مرتبه زخمه بزن در کُنجِ غلاف، حیفِ تنهایی تو
-
فارَ التَّنُّورُ... نوبت طوفانِ نوح شد
سهشنبه 10 فروردینماه سال 1400 14:00
درآسمان بی پر و بالی چه مانده است جز اشک در پیالهی خالی چه مانده است ما سالهاست رفتهی از یادِ جادهایم از ما به جز غبارِ خیالی چه مانده است ردّ مظالم است تمامِ وجودمان بر روی کوزههای سفالی چه مانده است من هرچه سوختم به سراغم نیامدید دیگر به غیرِ سوخته حالی چه مانده است تیغی کجاست تا بدرد رختِ عافیت؟ نه زخمهای......
-
برای تیغِ او ...
چهارشنبه 6 اسفندماه سال 1399 17:26
هجوم اشک بارم را سبکتر میکند هر شب غمم را او فقط انگار باور میکند هر شب برای تیغِ او عزمی است در جریانِ رگهایم که شوق جان سپردن را میسّر میکند هر شب اگر در خواب دیدم معجزاتِ چشمهایش را چرا بیداریام را هم مکدّر میکند هر شب جهان از او ز هر سویی صدایی هست در گوشم مرا همچون کلیم از جذبهاش کر میکند هر شب به رسم...
-
از این بسیار... (بداههی خستگی)
دوشنبه 4 اسفندماه سال 1399 17:14
کسی که با خودش یک لحظه هم تنها نمیماند نمیداند به غیر از هیچ از دنیا نمیماند ز هر قیدی تعلّق خواستم از خود جدا ماندم به هرکس میروم عادت کنم با ما نمیماند دو چشمِ خویش را بستم مبادا ناگهان چشمی بگیرد حالِ خوبی را که تا فردا نمیماند چنانم با تغافل دردها گُل میکند هر شب که وقت لا الهم حسرتِ الّا نمیماند خیالی...
-
سرِ سال از محرّم آفریدند...
جمعه 23 آبانماه سال 1399 13:39
به یاد دستهی بازار و دستان میانداری... که بالا رفت و با دمهاش شد خونابِ دل جاری به یاد تکیهی حاجب، به یاد گریهی واجب به یادِ تازههای کهنه در اشعارِ تکراری به یادِ داییام که با تمام دردهایش هم بدونِ هیکلی میکرد با شالی علمداری* به یادِ دودِ اسفندی که در جان میدمید آتش محرّم بود و ما آوارههای کوچه بازاری...
-
شیوهی چشمت فریبِ جنگ داشت
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1399 12:19
یک گوشهای نشستهام و بیقرار جنگ با شیوههای چشم تو در انتظار جنگ قدر جنون به عقلِ کسی قد نمیدهد جز ما که خم شدیم فقط زیرِ بار جنگ از آشتی ملولم و تشویشم آرزوست سر را سپردهام به خدا پای دار جنگ آنکه همه اسارتِ خویش است و دیگری عیّار نیست تا که بفهمد عیار جنگ از رنگهای فانیِ عالم چه مانده است؛ رنگِ لباسِ خاکیمان...
-
به یار ما نرسد
جمعه 2 آبانماه سال 1399 02:05
صبحی که مست از اثر بوی مِی شدم تا هست در خماری این درد طی شدم با جلوهای تمام وجودم به سجده رفت پس محوِ نازِ آن همه تصویر کِی شدم حیرتسرای مردمِ دیوانه چشم توست با هر چه آینه است از این بزم پی شدم من هم شبیه حضرت آدم به خوشهای از گندمِ بهشتِ تو راهیِ ری شدم جاماندههای با تو به مقصد رسیدهایم هِی با عدم پیاله زدم با...
-
گذر این دل ویرانه نیفتاد به جنگ
شنبه 19 مهرماه سال 1399 14:01
غلط کردم اگر گفتم هر آغاز آخری دارد که دردِ عشق هر لحظه شروع دیگری دارد مرا پیچید در رنج و تغافل رفت از یادم نمیدانم دلم کی حال و روز بهتری دارد نگاهی چشمهای خشک ما را آب و جارو زد خدا را شکر کوچهباغمان برگ و بری دارد فراوان جمع کردم هیزم از هر چیز غیر از او که ققنوس از همین آتش زدن خاکستری دارد اگر سیمرغ خود باشیم...
-
ان الذین آمنوا چشم تو را دیدند
دوشنبه 26 خردادماه سال 1399 00:34
دنیای ما دیوانهها هرچند ویرانه است از آسمانش تا زمین آیینهبندان است با رنج سرمستیم و از تقدیر آسوده وقتی خیالی تخت باشد، درد، درمان است بیهوده عادت کرده بودم تا عذاب آمد چشمم به او خشکید، دیدم فصل باران است دست و دلم میلرزد از مکتوبِ لبهایش اما غزلهایم برایش چند دیوان است ان الذین آمنوا چشمانِ او دیدند کافر...
-
ماتم سرای خاک مقام نظاره نیست...
شنبه 17 خردادماه سال 1399 18:46
همین که شام سیاهم سپید شد به نگاهی عدم به وقت وجودم رسید... "شد" به نگاهی من و تمام هرآنچه به دست خویش نوشتم شبی به شطحِ لبی ناپدید شد به نگاهی مقدّر است برای کسی که قدر ندارد؛ دلی که از همه کس ناامید شد به نگاهی منی که بار نبردم پس از توجه حیرت ستون قامتم از غم خمیده شد به نگاهی رسیدهام به قراری که بیقرار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 خردادماه سال 1399 18:13
از روزگار روزیِ خود را گرفتهایم این تیغِ مست دستِ شما... یا علی(ع) مدد
-
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...
جمعه 2 خردادماه سال 1399 18:29
وقتی دلم برای تو افتاد از نفس حتی نفس به پای تو افتاد از نفس بی تو چقدر منت درمان کشیده بود دردی که در هوای تو افتاد از نفس حالم شبیه زلف تو در نیمهی شب است چون پیش سجدههای تو افتاد از نفس آیینه هم ز چشم تو حیرت کشیده است اغماض کن فدای تو... افتاد از نفس از طاقتم توقع رفتن نمیکنم در جادهای که نای تو افتاد از نفس...
-
به دست خویش بریدم رگ تعلق را...
سهشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1399 03:34
به تنگنای جنونم رسیدهام بی تو رگ تعلق خود را بریدهام بی تو چنان سزاست بمیرم که با تمام وجود مرا به چوبهی دارم کشیدهام بی تو تمام قلبم و آنقدر هم ندانستم چگونه این همه مدت تپیدهام بی تو شبانهها به تلافی بوسههای قضا چقدر لب به ندامت گزیدهام بی تو زدم به جاده پیاده سه روز پی در پی سلام دادم و پاسخ شنیدهام بی تو...
-
در قاف قربت ما همه تنهای تنها...
پنجشنبه 28 فروردینماه سال 1399 20:05
وقتی برای زخمهایت مرهمی نیست یعنی به غیر از تیغ با تو محرمی نیست ای عشق، بیرحمانه بر ما رحم کردی تنها میان سیلی از غمها... غمی نیست دائم تو را در خاطرم دارم... چه کردی؟ با لحظههایی که بدون تو دمی نیست ما جز نداری هیچ دارایی نداریم دستان خالی هم خودش چیز کمی نیست در پیچ و تاب گیسویش تنهاترینیم دیوانه میداند که...
-
اول قتیل
یکشنبه 17 فروردینماه سال 1399 23:29
از سفرهاش دوباره خیال آب و نان گرفت روحالقدس دمید و غزل نیز جان گرفت ربّ من از سلالهی ارباب آمده است سهم مرا رسیدنش از آسمان گرفت با چشمهای مست علیاکبری(ع) او باید که هو کشید و به ذکرش زبان گرفت جانم به رقصِ تیغ به دستش که در سماع "حسنش به اتفاق ملاحت جهان گرفت" در چلّهی کمان عبودیّت حسین(ع) او را خدا...
-
چشمهایت تا ابد آواره میخواهد مرا
پنجشنبه 7 فروردینماه سال 1399 20:14
ناخودآگاه دلم یاد تو افتاد و تپید تازهروحی به تنِ مردهی مجروح دمید سالها زُل زده بودم به نگاهی که نبود هیچ کس غیرِ تو آن زمزمهها را نشنید خواستم خُردهی جان را به جنون نقد کنم مرگ آمد سرِ عقل و کمِ ما را نخرید به همه رنج که از هجر تو بردیم قسم بیش ازین بارِ غمت را نتوانیم کشید دیگر ای دوست به داد دلِ پُردرد برس...
-
کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست...
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1398 16:29
وای بر زندگی بیمعنا... آه از روزهای تکراری داد از سینهای پر از آشوب... درد از خواب تا به بیداری راهِ این مردمانِ در حیرت، رسمِ معبودهای بی غیرت به کجا میرود چنین سیرت، تا به بیراههها بدهکاری خنده در آینه همان اَخم است، دل به هر کس که میدهی زخم است باقی عمر گوشهی دخمه است، تا مرا دست گور بسپاری نا امیدی؟!... نگو...
-
و ناولها
سهشنبه 3 دیماه سال 1398 22:29
بریز جرعهی اشکی که سینه صاف کنیمو با تمامی نامحرمان مصاف کنیمبیا به گوشهی ویرانهی خراب خودتکه بوسه بوسه تنت را شبی طواف کنیماگر که چشم تو افتد به جان ناقابلهر آنچه ماندهی عمر است را غلاف کنیممباد وعدهی وصلت مرا فریب دهدکه با نداری و هجرانت انعطاف کنیمهمین نگاه زلالت برایمان کافیستچرا توقع آیینهای گزاف کنیم
-
تغییر کن قضا را...
دوشنبه 11 آذرماه سال 1398 17:59
چهرهها از رنج بیش از حد حکایت میکندچشمها از گریهای ممتد حکایت میکنددر شبی برفی تنِ سردِ فقیری گورخوابمرگِ خود را قبلِ پیشامد حکایت میکندسوختند این مردم از گرمیِ آهِ دردِ خویشنالههاشان از همین دارد حکایت میکندرستم دستان ما هم همچنان اسطوره استروزگار از دورِ دیو و دَد حکایت میکندبا چنین احوال چون چشم انتظار...
-
یا وفا یا طلب وصل تو یا مرگ رقیب...
یکشنبه 3 آذرماه سال 1398 22:49
همچون پرندهای است که در دام دانهای دیوانهای که جز تو ندارد بهانهای احوال ما به حالت چشم تو جمع شد اینگونه باد زلف کسی دست شانهای تا صبح هم قدم زدهام کل شهر را جز خانهی تو باز نشد درب خانهای ارشد الی الطریق مرا هم شنیدهای کز دوریات رسیده به ما هم اعانهای آیینه شد دلی که در آیینهات شکست تا آتشی کشید به جانش...
-
کس نمیداند خموش
یکشنبه 19 آبانماه سال 1398 00:06
جبر چشمان تو حق انتخابم را گرفت هر شب پاییز گیسوی تو خوابم را گرفت در میان جمعیت عاقلنمایی میکنم حال تنهایی همین عقل خرابم را گرفت یوسفی بودم به چاهی خو گرفته در کویر سقفهای قصر و زندان آفتابم را گرفت مست بیپیمانه شرح حالم از بوی تو بود دوری اما سهم ناچیز شرابم را گرفت آه حسرت کی به سامان میرساند درد را گر نبود...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آبانماه سال 1398 16:35
من از تمام جهانم گریختم هر شب به زیر گیسوی تو (مدظلهالعالی)
-
یادگاری
شنبه 27 مهرماه سال 1398 17:42
مرد جای گریهاش سیگار میخواهد فقط دل بریدن ریسمان دار میخواهد فقط ما غلط کردیم در باب حساب عاشقی سیر در این بادیه زنهار میخواهد فقط دیده را عزم تماشا نیست چون دیدار او چشمهایی تا ابد بیدار میخواهد فقط هر دمی یاد تو کردم باز حالی تازه داشت ذکرکم فی الذاکرین تکرار میخواهد فقط خوب میدانی که ما جمله ظلومیم و جهول...
-
شب دوم فرات
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1398 23:01
هر آن زخمی که زد تیغ نگاهت زخم کاری شد همه داراییام در پیش چشمانت نداری شد اگر زلف پریشان تو را بستند بر نیها پریشانی ما را جمع کرد و باز جاری شد مسیر کاروان دردهایت را قدم کردم چهل منزل دلم همپای اشک و بیقراری شد من از این اربعین با دست پر برگشتهام تا خود که سهمم از فرات تشنهات تنها غباری شد اگر جاماندهای از...
-
شب اول فرات
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1398 22:58
بنا نبود که دیوانهای چنین باشم همه به وصل تو دلشاد و من حزین باشم بنا نبود پس از سوختن ز داغ فراق دوباره در غم هجرِ تو آتشین باشم تو آمدی به دلم ای بُتِ تمام عیار که در تحیّر مابین کفر و دین باشم چه کردهای به همان غمزهای که میدانی که در وفور غنا نیز مستکین باشم اگر به خاک نشستم مکن بلند مرا که قصد کردهام از عشق...