به دنیا آمدم تا وارثِ یک عمر غم باشم
گذشتم از وجودم در ازل.. اینجا عدم باشم
گِلم را با «نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی» سرشتند و..
.. برایم روضه ای خواندند تا دیوانه هم باشم
مسیحایی چنان مصلوب در من می کشد آهی
برای هر نفس از عمر باید اهل دم باشم
به دوشِ خود کشیدم بارِ عصیانِ رفیقان را
که روزِ حشر به آلودگی هم متّهم باشم
همین که شعر گفتم سوختم در کنج تنهایی
چرا من باید از بی چارگی صاحب قلم باشم؟
دستِ کم
«زخم پیکرم»
سرم
وقتی چند بیت می نویسی و دیگر حوصله ای نداری برای ادامه.... چون داری در نیستی و بی معنایی دست و پا می زنی و وقتی در غایت به هرچیز نگاه می کنی، همه چیز یک دفعه از معنا تهی می شود.... ما که در احاطه ی کثرت ماهیات و مدرنیته هستیم دیگر تنها راهمان برای رسیدن به معنا شهادت است و حتا با مرگ هم می شود چیزهایی فهمید... مساله عبور است!
ارشدنا الی الطریق یا اباعبدالله(ع)
-کامل می شود-
ظللنا فیالطریق فناد ...
آفرین .
در پردهایم تا گره سر به کار ماست
این غنچه تا ز شاخه نیفتاده خار ماست
اکنون که زیر بار نماندن عیار ماست
یاران بیفکنید که بر دوش بار ماست
یاران به نام عقل نخست ار جنون کنیم
باید شنا به ورطه ی طوفان خون کنیم