چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال


ای جنون بیدار شو خواب زمستانی بس است
تاختن بی یار در شب‌های بارانی بس است

آنکه تنها می‌رود بی‌عشق تنها می‌شود
با نگاهی هم پریشان شو، پریشانی بس است

بارها با خویش گفتم روبروی آینه
من همان هستم که می‌دانند، حیرانی بس است

رزق چشمان مرا هم وقف باران کرده‌اند
من که کم آورده‌ام دیگر فراوانی بس است

دردها را گوشه‌ای از سینه مدفون می‌کنم
اینکه جای درد را تنها تو می‌دانی بس است

باز کن پوشیه‌ات را وقت استهلال شد
ماه من دیگر تجلی‌های پنهانی بس است

از غزل چیزی نصیبم نیست غیر از یاد تو
تو همینکه شعرهایم را نمی‌خوانی بس است

گرچه بی‌رنگ و لعابم، خون دل از روضه هست
تیشه را بردار از داغ تو ویرانی بس است

پیدا


اگر راهی شود با این تحیّر از قضا پیدا
ز شهر و خانه‌مان گم می‌شوم در جاده‌ها پیدا

چه آمد بر سر این شهر در غوغای تنهایی
هزاران مرد و زن در ناله‌های بی‌صدا پیدا

به رغمِ نیستی هستم! چه بیداریِ در خوابی...
تمام رنجِ هستی هست از چشمان ما پیدا

به خونِ پایمالِ عاشقانت غوطه می‌خوردم
مگر نبضِ حیاتم باشد از رنگِ حنا پیدا

برای فعلِ رفتن صرف کردم مانده‌ی خود را
که پایانی است پنهان بعد از آن آغاز ناپیدا


برای مادرم...


دل بریدم از همه وقتی که دل‌بند من است
جان او والاترین آیات سوگند من است

گرچه مانوسم به غم، گاهی دلم خوش می‌شود
چشم‌هایش آخرین تضمین لبخند من است

تلخی عمری به چای ساده‌اش حل می‌شود
بس که شیرین است مِهرش، یادِ او قند من است

من خدا را دیده‌ام! آری خدا هم دیدنی‌ست!
مادرم بی هیچ آیینی خداوند من است

به قدرِ بوسه‌ای حتی دلم بی‌غم نخواهد شد


خوش‌آمد گوی تیغم، زخم نامحرم نخواهد شد
بزن هر قدر می‌خواهی کسی مرهم نخواهد شد

خیالت تخت چون در ازدحامِ درد تنهایم
از این ویرانه آهی تا قیامت کم نخواهد شد

اگر فصلِ هبوطم دشت، گندمزار هم باشد
دلم دیگر برای طعمه‌ات آدم نخواهد شد

نشستم مرگ را رَج می‌زنم با روز و شب‌هایم
مگر آرام گیرم لیک با آن هم نخواهد شد

مرا بگذار با این روضه‌ها سر می‌کنم آخر
برای عشق چیزی یارتر از غم نخواهد شد