چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

تغییر کن قضا را...


چهره‌ها از رنج بیش از حد حکایت می‌کند

چشم‌ها از گریه‌ای ممتد حکایت می‌کند


در شبی برفی تنِ سردِ فقیری گورخواب

مرگِ خود را قبلِ پیشامد حکایت می‌کند


سوختند این مردم از گرمیِ آهِ دردِ خویش

ناله‌هاشان از همین دارد حکایت می‌کند


رستم دستان ما هم همچنان اسطوره است

روزگار از دورِ دیو و دَد حکایت می‌کند


با چنین احوال چون چشم انتظار رفتنیم

او خودش یک روز می‌آید حکایت می‌کند


 اما بعد؛ این غزل ربطی به اتفاقات(اعترضات/اغتشاشات) اخیر ندارد، گرچه بنابر اتفاق همان روز برفی تهران که از خانه بیرون زدم، نوشتمش، و به قولِ معتبرِ دوستی که برایش خواندم، محصولِ یخ‌زدگی و شعارزدگی است، توامان.

شُکر که در زمانه‌ی کثرت از حس و حال و ابزارِ انتشار بی‌رویه‌ی احوالات آفاقی و انفسی مبرّاییم. در جایی که همگان لب به سخن گشوده‌اند، سکوت به حقیقت نزدیک‌تر است(عملی انقلابی است).


یا وفا یا طلب وصل تو یا مرگ رقیب...


همچون پرنده‌ای است که در دام دانه‌ای

دیوانه‌ای که جز تو ندارد بهانه‌ای


احوال ما به حالت چشم تو جمع شد

اینگونه باد زلف کسی دست شانه‌ای


تا صبح هم قدم زده‌ام کل شهر را

جز خانه‌ی تو باز نشد درب خانه‌ای


ارشد الی‌ الطریق مرا هم شنیده‌ای

کز دوری‌ات رسیده به ما هم اعانه‌ای


آیینه شد دلی که در آیینه‌ات شکست

تا آتشی کشید به جانش زبانه‌ای


اینقدر در هوای وصالش سرک نکش

با خلوتت بساز و خیال شبانه‌ای