بریز جرعهی اشکی که سینه صاف کنیم
و با تمامی نامحرمان مصاف کنیم
بیا به گوشهی ویرانهی خراب خودت
که بوسه بوسه تنت را شبی طواف کنیم
اگر که چشم تو افتد به جان ناقابل
هر آنچه ماندهی عمر است را غلاف کنیم
مباد وعدهی وصلت مرا فریب دهد
که با نداری و هجرانت انعطاف کنیم
همین نگاه زلالت برایمان کافیست
چرا توقع آیینهای گزاف کنیم