چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ


در این زمانه که جای سکوت کردن نیست
بدونِ اذنِ توام نام و نای گفتن نیست

به تیغ دارِ نگاهت بگو غلاف کند
بگو که آهِ ضعیفان حریفِ آهن نیست

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
چه زخمه های عمیقی که مانده بر تن نیست

به بی شماری خود سخت کرده ام عادت
ولی چه فایده در این همه یکی من نیست

اگرچه لحظه ی تحویل حال آمده است
دلی به شوق حرم هست و پای رفتن نیست



عطار روح بود و...


زمزمه‌ی تیغ را بشنو و بیدار باش

مرگ صدا می‌زند... کُشته‌ی اسرار باش


ساکنِ ویرانه‌ای. رهگذرِ خانه‌ای

بر سرِ واماندگان هجمه‌ی آوار باش


گفته ام از هیچ کس باک ندارم مگر...

... آنکه جفا می‌کند. ای دل ما یار باش


هر نفسِ تازه‌ات جیره‌ی مضمونِ ماست

ما غزلیم و تو نیز صنعتِ تکرار باش


سر درِ بازارت این مصرعِ عطّار بود...

" تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش"