چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

مباد این راز را با کس بگویی...


من و چشمان بی جانی که شد حیران چشمانت

مباد این راز را با کس بگویی... جان چشمانت

تو می دانستی از اول که من روحی پر آشوبم
پریشان تر شدم با نفخه‌ی طوفان چشمانت

چه چشمانی... که مثلش را ندیدم جز به میخانه
خیالی نیست دیگر... مست من... پیمانه چشمانت

لبت پرسید از چشمم چه دیدی زُل زدی...؟ گفتم
هزار و یک شبی را دیده‌ام در آن چشمانت

دلم سنگین تر از ابری که بالای سرم بارید
می بارید همچون ابر در باران چشمانت

شکوهی داشت هر لحظه که گویا سال نو می‌شد
غزل عیدش مبارک باد در دیوان چشمانت


گذار درد طوفان کرد... دست از ما بشو بیدل


آیینه‌ای از رنگ چشمانت سخن گفت
وقتی صدایت را کسی در گوش من گفت

با کام تلخم نیمه شب شعری نوشتم
اما تمام شعر را شیرین دهن گفت

خاکم کنید و عشق را از من نگیرید
این جمله را دیوانه‌ای با گورکن گفت

نیم از وجودم زخمی و نیمی به آغوش
با غم چگونه مرد را باید به زن گفت؟!...

هر جا که رسمی از جنون باشد دلم هست
عریانی ما را غریبی بی کفن گفت