من و چشمان بی جانی که شد حیران چشمانت
مباد این راز را با کس بگویی... جان چشمانتآیینهای از رنگ چشمانت سخن گفت
وقتی صدایت را کسی در گوش من گفت
با کام تلخم نیمه شب شعری نوشتم
اما تمام شعر را شیرین دهن گفت
خاکم کنید و عشق را از من نگیرید
این جمله را دیوانهای با گورکن گفت
نیم از وجودم زخمی و نیمی به آغوش
با غم چگونه مرد را باید به زن گفت؟!...
هر جا که رسمی از جنون باشد دلم هست
عریانی ما را غریبی بی کفن گفت