چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

برای امیر حسین پارسا

برای +امیرحسین پارسا که صفحه اش در گوگل+ دل آدم را زنده می کند:

مبهوت پُست* های پر از باور توام
من افتخارم است که در دفتر** توام

حتی برای وصف تو هم کم میاورم
اصلاً امیر هستی و من نوکر توام

حقا حسین اسم قشنگی برای توست
مادر(س) چه گفته بود به تو؟؟ .. مادر توام؟!

تو از کدام راه به مقصد رسیده ای؟
راهی نشان بده. به خدا مضطر توام

شعری بخوان. خطابه بکن. نکته ای بگو 
من پای ثابت غزل و منبر توام

حال قشنگ تو اثر اشک روضه هاست
مشتاق زل زدن به دو چشم تر توام

"آخر سرم تو بر سر نی راه میروی 
این خط و این نشان". و منم معبر توام!!

-----
شک نیست می روی و منم میرسم به تو
ای پیش تاز قافله. پشت سر توام

-------------------------------------------------------------------------

*پست مطلبی است که کاربر شبکه ی اجتماعی برای مخاطبان خود می گذارد

** در اصطلاح تخصصی شبکه های اجتماعی همان سیرکل است یا حلقه ی دوستان

مرهم

بهشت بود و تو بودی. بهار آدم بود

تبسم تو برایم شروع عالم بود


چه لحظه های قشنگی. فقط تو بودی و من

و داستان تو و من همیشه مبهم بود


صدای بال ملائک به گوش می آمد

دل من و دل تو در بهشت. محرم  بود


چه حیف شد که از آن جا گرسنه برگشتیم

طمع به خوشه ی گندم برایمان کم بود


ببین که مهبطمان بعد از این هیاهوهاست

دلیل بودنمان انتشار یک غم بود


کسی به غربت ما اعتنا نکرد و ندید

که زخم سینه مان را امید مرهم بود

تقدیر


تقدیر بود و چشم تو بود و نگاه من

چیزی عیان نبود مگر اشتباه من


معشوق من بگو که به جز آرزوی تو

دیگر چه بوده است قصور و گناه من

رفت...

ما که ماندیم. او کجاها رفت؟

فارغ از شرح ماجراها رفت


دید این جا همیشه تاریکی است

سوی والشمس والضحی ها رفت


رفتنش مرگ عشق بود و امید

بعد از او هیچ کس به خود نرسید

عاشور...

طاقت نمی آرم که از تو دور باشم

باید همیشه در میان طور باشم


من با تو معنا می شوم. معنای هستی

تا کی ز معنای خودم مهجور باشم؟؟


چون چشم مستت نیست پیدای نگاهم

بهتر که دنیا را نبینم. کور باشم


با نامرادی ها جوابم را گرفتم

شاید که باید این چنین مامور باشم


اصلاً چرا هستم زمانی که تو هستی

باید که از دید همه مستور باشم


تا بر سر دارت خریدارم تو باشی

ای عشق می خواهم که چون منصور باشم


من شعرهایم ملغم وصل و جداییست

گفتم که منشورِ شعور و شور باشم



این جا اساس عشق در بی آبروییست

امید دارم. زین سبب ماجور باشم


من را رها کن ای منِ بی او. رها کن 

بگذار دیگر از خودم هم دور باشم


بگذار در خود با خودم تنها بمانم

شاید که از اشکم کمی ماثور باشم


با من بگو تا اینکه دستم را بگیرند

محو کدامین آیه و دستور باشم؟!


در غربتم حال قریبی هست انگار

بگذار من با این جنون محشور باشم


بگذار من تا او شدن بی او نباشم

با این غریبیِ خودم مشهور باشم


یا فالق الاصباح ارشدنا الی الصبح

تا در حضور منتهای نور باشم


من مصطفای حضرتِ اربابِ عشقم

تا سر جدای جبهه ی عاشور باشم