به یاد دستهی بازار و دستان میانداری...
که بالا رفت و با دمهاش شد خونابِ دل جاری
یک گوشهای نشستهام و بیقرار جنگ
با شیوههای چشم تو در انتظار جنگ
قدر جنون به عقلِ کسی قد نمیدهد
جز ما که خم شدیم فقط زیرِ بار جنگ
از آشتی ملولم و تشویشم آرزوست
سر را سپردهام به خدا پای دار جنگ
آنکه همه اسارتِ خویش است و دیگری
عیّار نیست تا که بفهمد عیار جنگ
از رنگهای فانیِ عالم چه مانده است؛
رنگِ لباسِ خاکیمان از غبار جنگ
اینجا شلمچه نیست برادر نفس بکش
با زخمهای سینهی خود؛ یادگار جنگ
صبحی که مست از اثر بوی مِی شدم
تا هست در خماری این درد طی شدم
با جلوهای تمام وجودم به سجده رفت
پس محوِ نازِ آن همه تصویر کِی شدم
حیرتسرای مردمِ دیوانه چشم توست
با هر چه آینه است از این بزم پی شدم
من هم شبیه حضرت آدم به خوشهای
از گندمِ بهشتِ تو راهیِ ری شدم
جاماندههای با تو به مقصد رسیدهایم
هِی با عدم پیاله زدم با تو هِی شدم
هر کس دلش برای کسی بیقرار شد
من بیقرار زلف تو بر روی نِی شدم