چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

در رفت و برگشتیم..نه.. جانی نمی ماند
با این هوای صاف.. طوفانی نمی ماند

دیگر اگر امثال تو پا پس کشند از رنج
در این کویر ِ لوط .. انسانی نمی ماند

ما کفرمان را در سلوک ِ عاشقی دیدیم
آری.. پس از تکفیر ایمانی نمی ماند

با کاف و ها و یا و عین و صاد ِ این اوراق
حتی به روی نیزه قرآنی نمی ماند

حکمِ فقیه و طرز ِ آداب ِ مسلمانی
جایی رسیده هیچ سلمانی نمی ماند

می دانی از روز ازل تقدیر ِ ما این بود؟
با این حساب از اشک می دانی نمی ماند؟!

ابروی او با ذوالفقارش نسبتی دارد
سر می رود وقتی که فرمانی نمی ماند

با کل یوم ٍ روزهای ما برای او
در کل ارض ٍ عشق پیمانی نمی ماند

در روضه ها بر جان ما افتاد مشکل ها
از کربلا تا شام... آسانی نمی ماند

من تا برای شعر دست از پا خطا کردم
استاد شعرم گفت: ...عمّانی نمی ماند

شعرم نمی آید که دستم را بگیرد

از من تمام ِ آنچه هستم را بگیرد


پایی که جا ماندست در راهی نرفته

باید که این حال نشستم را بگیرد


من صبح ها قبل از طلوع ِ آفتابم

پا می شوم عهدی که بستم را بگیرد


هر صبح رویایی مرا بیدار می کرد

تا با لبش مشروب ِ مستم را بگیرد


پیوند من با اشک ریشه در ازل داشت

تیغی مگر از من گسستم را بگیرد

هزار مرتبه مردیم و باز دم نزدیم

چون که از جلوه ی چشمت گله ای باقی نیست

گله ای هست اگر حوصله ای باقی نیست


تو خودت کل ِ وجودی و همه معدومند

با وجود تو دگر سلسله ای باقی نیست


صحبت از دوری و نزدیکی بین ِ من و توست

پیر ِ ما گفت: جوان؛ فاصله ای باقی نیست


چه ببینم چه نبینم ... غزلم را دارم

شعر می گیرم و دیگر صله ای باقی نیست


جشن ِ قرب است که از زلف تو بر می آیم

در غم ِ عشق ِ شما هلهله ای باقی نیست


سهم بگذار که فخری به همه بفروشم

سالک ِ قرب ِ تو را آبله ای باقی نیست


مصطفای دهمین روز ِ محرّم هایت

غزلی گفته کز آن حوصله ای باقی نیست

درخت ِ سیب

مرا خون جگرهایی که می ریخت

به قربش بال و پرهایی که می ریخت


چو می پیچیم در زلف سیاهش

چه می بینیم... سرهایی که می ریخت


دل از گودال تا معراج می رفت

کنارش هم سپرهایی که می ریخت


و می جوشید هم از زخمه ها خون

و اشک ِ چشم ِ ترهایی که می ریخت


اگر تقدیر ِ محتومم حسین(ع) است

نمی فهمم اگرهایی که می ریخت


پراکندست در این دشت حالا

به تقطیعی اثرهایی که می ریخت


درخت ِ سیب ِ سرخی در کویری

همینطوری ثمرهایی که می ریخت


بساط ِ زندگی را جمع می کرد

مرا خون جگرهایی که می ریخت


عهد

به جز گریه که کاری از دو چشمم بر نمی آید

که حال ِ رفته از دست ِ دلم دیگر نمی آید


که ارباب مقاتل روضه ای از ما نمی خوانند

اگر تیری است در چلّه .. بر این پیکر نمی آید


هزاران سال قبل از خلقت آدم شکستم من

چه خواهد شد عروجی را که بال و پر نمی آید؟!


حضور خضر هم در این طریقت بی سرانجامست

به موسایی که از طورش تب ِ کوثر نمی آید


مرا با آتش نمرود سوزاندند جاهل ها

برای قوم ِ ابراهیم پیغمبر نمی آید 


رسیدم عصر عاشورا... به مقتل می روم دیگر

تنم می ماند و با کاروان.. با سر... نمی آید