هر شب ز خواب ما غمِ بیدار بگذرد
آنگونهای که کار دل از کار بگذرد
بین فراق و وصل تو را برگزیدهام
چون چشم بستهای که ز دیدار بگذرد
عمری گذشت و باقی آن نیز رفتنی است
تا از تو نیست خاطره بگذار بگذرد
برقی جهید و سوخت تمام توجهم
گویا طبیبی از سر بیمار بگذرد
حیرت ندیدهایم مگر نزد آینه
خودبینیام به شیوهٔ تکرار بگذرد
از طرز آتشی که زند عشق دم زدم
چون نیستم خلیل که از نار بگذرد
سنگ تو را به سینهٔ سنگین زدم فقط
ما را بکُش، قساوتش ای یار بگذرد
جان گوشهای چنان به صدا آمد از غمت
اشک روانش از سر دیوار بگذرد
خلوتقبولِ جمعیتی نیست مستیاش
هرکس که از پیالهٔ اذکار بگذرد
با پای مرگ عاقبت از خویش میرویم
تا رجعتی کنیم دو صد بار بگذرد
هر جا که هست راه به پابوسی نجف
منزل کنم که حضرت عیّار بگذرد
بر روی نیزه زلف تو چون تاب میخورد
سرها همه ز انجمن دار بگذرد