چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

فال ِ حافظ


حالیا مصلحت وقت در آن می بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم


سر به آزادگی از خلق بر آرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان برچینم


شما دل تنگ هستید... از بی مهریِ مردم و بی وفایی زمانه سخت به تنگ آمده اید و تصمیم جدّی گرفته اید که سر به دشت و صحرا و کوه و بیابان بگذارید، اجرای این کار بسیار پسندیده است. تازه متوجّه شده اید زندگی یعنی چه؟

این بهترین راه است، انشاالله در این فکر از مطالعه و تحقیق هم دست بر نمی دارید با توکل بر خداوند بزرگ... 

شطح ِ دوازدهم{خسته ام... سر درد دارم... قرص ِ خواب آور کجاست؟}


خسته ام... آشوب دارم... دردِ خواب آور کجاست؟

واقعیّت های خشکیده، خیالِ تر کجاست؟


نبضِ چشمم می زند، ای اشک ها جاری شوید

شعر می خواهم بگویم، جوهر و دفتر کجاست؟


راه ها را رفته ام... بیراهه ها را دیده ام

باید از پیری بپرسم جاده ای دیگر کجاست؟


خویشِ مرگ آگاهِ من... تیغ اَت نمی برّد چرا؟

خود تو بودی طرح کردی با رگم، نشتر کجاست


کارگردان قصّه را رو کرده در تقدیرِمان

صحنه آرایی نکن ای عقل... بازیگر کجاست


کاروان منزل به منزل رفت و ما جامانده ایم

خرجِ ماندن شد وجودم، آسمانم... پر کجاست؟


با قلم با هر قدم از صبحِ آدم تا عدم...

سیر کردیم و نفهمیدیم آخر سر کجاست


ای خداوندِ جنونم... ذوالفنونم... ای صنم

از تو آغازی نمی خواهم بگو آخر کجاست؟


{تکمله}

هم صدا با باطنِ عالم دلم را ساز کن

روضه ها را باز کن... پیرم علی اکبر(ع) کجاست...؟


شطح ِ یازدهم


ای خدا سیگار را از ما نگیر

چایی و اشعار را از ما نگیر

 

خود که می دانی دوای درد چیست؟

گریه های زار را از ما نگیر

 

آبرو داریم پیشِ تو... بس است

یا اولی الابصار را از ما نگیر

 

با دو جرعه عشق دل خوش کرده ایم

پس خیالِ یار را از ما نگیر

 

مرگِ ما را زودتر تقدیر کن

آرزوی دار را از ما نگیر

 

جای ما روی زمین تنگ است... تنگ

گنبدِ دوّار را از ما نگیر

 

هر چه را از ما گرفتی لا اقل

این دلِ بیمار را از ما نگیر

 

روضه ی حرّ و سعیدم را بخوان

روضهٌ الاَحرار را از ما نگیر


غزلِِ "مثلاً عاشقانه!!"

چند وقتی ست که غزلِ "مثلاً عاشقانه!!" نگذاشتم. البته این هم قدیمی است. فی الحال؛ باشد برای تنوعِ ذائقین و ذائقات و قسمی از مخاطب ها که اینگونه پسندند. مخلصیم.

 

دوباره یادِ صبح آشنایی می کنم بانو

تو لیلایی بکن من مصطفایی می کنم بانو

 

فقط یک سال یک بار از من دلخسته یادی کن

که بی تو از خودم حسِ جدایی میکنم بانو

 

خیالت باشد از طبعم همیشه شعر می جوشد

وَ با شور غزل هایم خدایی میکنم بانو

 

دریغ از من نکن لبهای سُرخت را که می میرم

برای بوسه ای دارم گدایی میکنم بانو

 

تو با انکار فهماندی به من مجنون نمی خواهی

چرا دارم چنین اصرارهایی میکنم بانو؟!

 

{تکمله}

چه باشی چه نباشی حالِ من با روضه ای خوب است

نباشد جایتان خالی... صفایی می کنم بانو


چون حباب از خجلتِ اظهار خاموشیم ما


هو

یا شعر من لا شعر له


شاعر این قدر سبک سَر؟!... این قدر خُل و چِل؟!... تو دیگر «خُلق الانسان عجولا» را به حدّ کمال رسانده ای  مصطفی... انگار که اصلن شان نزولِ این آیه خودت باشی!... بچه ها بِم رسانده اند یک بین الطلوعین پنج تا غزل نشر داده ای.... یک صبح تا شب ده تا!!!... چقدر می نویسی که اینقدر منتشر می کنی؟... کی شعر می خوانی اصلاً؟... کی می خوانی کلاً؟... وضعِ قرآن و مفاتیح ات چطور است؟.. فراغت فکر داری؟... صادرات ات که خام اند و مشوّب، وضعِ واردات ات چگونه است؟...

گفته بودم، شعر راویِ شاعرش است و این جبر شاعرانه در آفرینشِ مصاریع و ابیاتِ اختیاری اتفاق می افتد و شعر، هم عینِ شاعر است هم تعینش... با این اقوال شعر هایت را که برایم آوردند نگرانی ام بیش شد... به این در و آن در می زنی... همچون مرغِ نیم کشته در شعرهایت پرو بال می زنی... این از وجه کیفیّت

در کمیّت هم چند باری گفتم؛ صائب و بیدل می خوانی بخوان... سلّمنا... اما مشی ِ شاعری اَت را با سلوکِ حافظ تنظیم کن... گوش نمی دهی... اینجا هم می آیی زل می زنی با چشمِ سریع البکا اَت که آقا خمارِ علی اکبر(ع)خوانیِ شمام...

 بوی سیگارِ دهانت هم غلیظ تر شده بود این اواخر... یا کمش کن یا عوضش کن، ترکش به صلاح نیس فعلاٌ! ... قلم ات را دو سه ساعتی استراحت بده... بیا پیشِ ما... منتظرم .


حق

 


 

بسم الله


سلام آقاجان... گفتیم بلکل از خاطرِ خطیرتان محو شدیم بس که غلظتِ وجودی مان تقلیل یافته!... این قدر شرمنده کردید این بنده تان را که عرقِ شرم را کردیم جوهرِ خودنویس تا چند خط رقعه کنیم محضرِ مرادمان...

خمارِ آن چشم های خراب و محاسنِ خضاب و چشمه ی پر آب ایم. نیمه شعبانی آمدیم دست بوس، مشرف شده بودید کربلا. کاش این وفورِ رزق سرریزی هم داشت برای ما ریزه خوارها... به حاج مهدی خوانین زاده سپردم دلیور کنند... شاید خط ها خراب بوده.

 راستِ حسینی(ع) اش روی آمدن ندارم وگرنه آن نفسِ مسیحایی که مُحیِ القلوب است... ما هم که دل مرده...

البت؛ هر باره گردن کج کردیم آمدیم و اتفاقاً حینِ راه هم چند قبضه ی تسبیحِ تربت{سوغاتِ سفرِ عتباتِ سیزده رجب تان} ذکرِ «یا ستار» گرفتیم باز افاقه نکرد... برزخ که سهل است... آن چشم ها قیامت هم می بیند. سیاهه ی سیئه مان پُر شده، شرمِ حضور داریم آقا جان.

راه پیمایی روزِ قدس کنارِ ولیعصر(عج) دیدم تان... ایستاده بودید به نفس تازه کردن گویا... فدای آن سینه ی سینا بشوم که غمِ جماعت نسناس و  اشباه الرجال را هم می خورد وگرنه در آن حوالی که شما ساکن اید با آن آب و هوای پاک، چه جای نفس تنگی!... دلمان پرپر می زد بیاییم جلو، پای لنگ مان امتناع کرد و سلبِ توفیق شد...

راستش خرده حرف هایی در این دلِ وامانده و جامانده، رسوب کرده... حضوری هم قدرتِ بیان نیست. اگر اذن بدهید همین جا قلمی اش کنیم حسن آقا که اخبار و اقوالِ روز را رصد می کنند، این دلِ شرحه هم رصد کند...  به ضمیمه بیآورند محضرتان... رفوگری همچون شما برای دلِ پاره پوره ی ما نیست. گشتیم آقاجان.

سر آخر؛ امورِ ماضیه تان اطاعت شد. موهایمان را کوتاه کردیم، تسبیح را هم از دست مان در آوردیم. شلوارِ جینِ چند پاره مان هم دادیم خاله زاده ی کوچک ترمان بپوشد که سال اولِ پلی تکنیک است. تقریباٌ هم جثه ی ماست. بهش قول داده ام با هم برسیم محضرتان. اذن بدهید قول مان را عملی کنیم.

زیاده گویی شد. طلبِ دعا.


{هستیِ موهومِ ما یک لب گشودن بیش نیست

چون حباب از خجلتِ اظهار خاموشیم ما  -  بیدل}


 عبدٌ من عبیدک. مصطفا عمانیان