دنیای ما دیوانهها هرچند ویرانه است
از آسمانش تا زمین آیینهبندان است
با رنج سرمستیم و از تقدیر آسوده
وقتی خیالی تخت باشد، درد، درمان است
بیهوده عادت کرده بودم تا عذاب آمد
چشمم به او خشکید، دیدم فصل باران است
دست و دلم میلرزد از مکتوبِ لبهایش
اما غزلهایم برایش چند دیوان است
ان الذین آمنوا چشمانِ او دیدند
کافر چگونه باعث و بانیِ ایمان است؟!
حتی کلیم الله در آغوش او لال است
تقدیر یوسف هم در آن تصویر زندان است
آتش بزن نمرود حتی منجنیقت را
هر جا که ابراهیم دَم گیرد گلستان است
وقتی نخِ تسبیحِ مجنون گیسوی لیلاست
ذکر شب و روزش به یاد او پریشان است
نشنید گوشی حرفی از معشوق غدّارم
پایش بیفتد درد دلهایم فراوان است
همین که شام سیاهم سپید شد به نگاهی
عدم به وقت وجودم رسید... "شد" به نگاهی
من و تمام هرآنچه به دست خویش نوشتم
شبی به شطحِ لبی ناپدید شد به نگاهی
مقدّر است برای کسی که قدر ندارد؛
دلی که از همه کس ناامید شد به نگاهی
منی که بار نبردم پس از توجه حیرت
ستون قامتم از غم خمیده شد به نگاهی
رسیدهام به قراری که بیقرار بمیرم
تمام شهر بگوید: "شهید شد به نگاهی"
وقتی دلم برای تو افتاد از نفس
حتی نفس به پای تو افتاد از نفس
بی تو چقدر منت درمان کشیده بود
دردی که در هوای تو افتاد از نفس
حالم شبیه زلف تو در نیمهی شب است
چون پیش سجدههای تو افتاد از نفس
آیینه هم ز چشم تو حیرت کشیده است
اغماض کن فدای تو... افتاد از نفس
از طاقتم توقع رفتن نمیکنم
در جادهای که نای تو افتاد از نفس
برای سید رضا جعفری