آیینه بودن از همه دردی سرودن است
دردم زکات این همه آیینه بودن است
در حالتی که گیسویت از باد جاری است
دیگر چه فرصت گره از دل گشودن است
شکر خدا که از تو خماریم تا ابد
تا نشئگی دوای دل از زخم سودن است
روز و شب وجود مرا وقت خواب نیست
آغوش تو چه جای چو مایی غنودن است
از رنگ آه پی برد عاشق به ننگ خویش
پس روضه تو فرصت گفت و شنودن است
خدا مگر چه کند با خیال من که تو باشی
در این نهایت آشفته حال من که تو باشی
چه ممکن است که بر چشم واجب تو نیفتد
چو درد ذات کشم از کمال من که تو باشی
چه خون سرخ غلیظی است در رگارگ هستی
جواب تیغ بده بر سوال من که تو باشی
به اختیار تو از اختیار خویش بریدم
همه ارادتم از انفعال من که تو باشی
همیشه هست دم بیقراریات به وجودم
قرار روز و شب و ماه و سال من که تو باشی
دلی که غیر ندیده اگرچه خیر ندیده
ز هرچه هست رمیده غزال من که تو باشی
تحیرم که ز هیچ آینه نگاه نگیرم
تغافلم به هوای زوال من که تو باشی
سلوک بیعملم، عالمم به جهل و جنونم
چگونه شرح دهم از کمال من که تو باشی
اگر به بوسهای از تو کلیم میشود آدم
ز سر به پای لبم آه لال من که تو باشی
چه فقر محترمی روزیام شدهست میسر
تمام ثروت و مال و منال من که تو باشی
همیشگیست صلات و همیشگیست صیامم
اذان گوش نواز و هلال من که تو باشی
تویی که در همه ایام دهر ما نفحاتی
تعرضی نشود بر مجال من که تو باشی
نه آن نشانه عنقای مُغرب است نه اینم
به این و آن نرسی ای محال من که تو باشی
قلندری است طریقی که راه و رسم ندارد
مرام و مسلک سیمرغ زال من که تو باشی
به روضه تو عجینم مباد سردی طینم
بحار چشمه اشک زلال من که تو باشی