چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

در کارِ تو رازی است که آموختنی نیست ...


آن آتشِ خاموش تو افروختنی نیست
آن پیکر صد پاره ی تو دوختنی نیست
ماییم و تحیّر که چه کردید در آتش؟!
در کارِ تو رازی است که آموختنی نیست 


***

دلش حال و هوای آسمان داشت
نگاهش رازهایی بی کران داشت
کسی که مرگ هم شرمنده اش شد
تمام عمر از آتش نشان داشت

***
 برای شهدای آتش نشان

کدامین تیر در این چلّه می گیرد کمانش را...؟


کسی جز او نمی‌ بیند نگاهِ الامانش را
تپیدن‌ های در آوارهای نیمه جانش را

جهان آیینه وار از ما منی می سازد و مایی
سرانجام این من و مایی بشوراند جهانش را

چه آرامش که از آشوب باید بگذرد با خود
کدام آشوب وقتی می خورد روح و روانش را

نه آن اشکی که می ریزد سزاوار است دردش را
نه این چایی که می نوشد، غرور استکانش را

به لب هایی که می خواهی ببوسی فکر کن شاید
لبی یک شب نبوسد هیچ زخمی بر لبانش را

تعلق های تکراری، تکررهای تعلیقی
که پایان می دهد آخر شروع داستانش را

گل پژمرده ای در دست های عاشقی خسته
چرا دلتنگ باشد دست های باغبانش را

سوالِ سالکِ مجروح در راهِ عدم این است:
کدامین تیر در این چلّه  می گیرد کمانش را

***
زمان جان را گزید اما به یاد روضه ای بودم
که می دیدم همیشه پیشِ چشمانم نشانش را