از نیمه شب رفته است... چشمانی که بیدارند
با اشک ها دست از دلِ من بر نمی دارند
اینقدر که از دوستانم دشمنی دیدم
حق داشتم روزی که گفتم دشمنان یارند
خانه به خانه کوچه های شهر را گشتم
آدم به آدم دیده ام آنها که بسیارند...
در گفته و ناگفته هایم هیچ کشفی نیست!
این قوم از هرچه کلیم الله بیزارند
جنسی برای عَرضه بر بی عُرضه ها بودیم
کاسب جماعت هم که اهلِ ارز و بازارند
از این همه اصرار باید دست برداریم
دیوارهای بین مان دیوارِ انکارند
جایی اگر ویرانه ای دیدی به یادم باش
دیوانه ها بر شانه های خویش آوارند
من هر شبِ جمعه قرارم با شهیدان است
آن ها هوای مُرده های شهر را دارند
*
سر داشتن عار است بعد از عصرِ عاشورا
در عصرِ ما سربارها هم نیز سردارند
- آهوی کوهی در دشت چگونه دَوَدا / او ندارد یار ... بی یار چگونه بُوَدا (ابوحفص سغدی)
بار هر باری که بگذاری تحمل کردنی ست
حرفی از محنت نزن، با تو تغافل کردنی ست
شمع خود می سوخت تا پروانه را آتش کشد
قصه های سوختن در هر سخن گُل کردنی ست
چند وقتی هست حافظ را نهادم گوشه ای
بس که دیدم چشم های تو تفال کردنی ست
عاشقت شاعر اگر باشد چه رزقی داشته...
پلک بر هم می زنی چشمت تغزّل کردنی ست
با حساب «یک غزل - یک پلک» باید گفت که...
دیر یا زود عاشقت در شاعران گل کردنی ست
*
... بعد از فواره های بوستان آموختم
اوجِ قربت هم اگر باشی تنزّل کردنی ست...