زنجیر دارم... پنجره فولاد می خواهم
یک گوشه ای از صحن گوهرشاد می خواهم
ویرانه های سینه ام را می برم مشهد
معمار ِ دل ها... من دلی آباد می خواهم
حالا سکوتم را فدای گریه خواهم کرد
طاقت ندارم گریه را... فریاد می خواهم
گندم برایم ریخت جلدِ گنبدش باشم
بال و پری از غیرِ او آزاد می خواهم
عشق... غربت را برایم خوب جا انداخته
هر چه سنگینی است روی دوشِ ما انداخته
شهر لبریز از صدای خودنمایان گشته است
این چنین دیوانه ها را از صدا انداخته
فهمِ اینکه وصل در هجران به معنا می رسد
در قنوتم دستها را از دعا انداخته
من کنار او به دنبال رهایی نیستم
پس مرا دیگر به دامِ خود چرا انداخته؟
یارِ من چندان گره از کارِ بختم وا نکرد
با نگاهش هم گره بر کارِ ما انداخته
خودم را باختم... دل در قمارش گیر افتاده
دلم با بوسه های آب دارش گیر افتاده
کمند و تور کی می خواهد آن صیّاد ِ بی رحمی
که با یک تار ِ گیسویش شکارش گیر افتاده
نه... سوّم شخص لازم نیست... تو اینجای اینجایی
همین «تو» که به دستت بنده کارش گیر افتاده
تو آن یاری که دل را گیر می اندازد آن اول
ولی عین ِ خیالش نیست یارش گیر افتاده
همین که موی تو با باد می لرزد... دل ِ من هم...
گمانم چند وقتی در سه تارش گیر افتاده
نرنج از من اگر یک وقت حرفت را نمی فهمم
که عاشق در لب و در چشم ِ یارش گیر افتاده