و اما عشق ... وقتی آمد از اعماق چشمانش
مرا تکبیر گویان برد در بطن شبستانش
زمانی در فراموشی میان عُسرت و حیرت
برای سینهها دردی فراهم کرد درمانش
خدا در لحظههایی آنچنان تکثیر خواهد شد
که کفر محض هم آیینهای دارد ز ایمانش
مخواه از من ردای عافیت را تن کنم وقتی
حنابندان خون کردند با نامش مریدانش
چنان اوقات سرمستی، که لبریز است از هستی
دریغا گر تهیدستی نباشد فکر دامانش
بیا آتش بزن نمرود هر چیزی که میبینی
که ما خوش کرده ایم از عیش در بطن گلستانش
زمانی در میان قحطی تاریخ پیدا شد
خمینی آمد و دورش بسیجیهای دورانش
کدامین خرقه او را اینچنین اهل شهادت کرد
تمام کربلای پنج را دید از جمارانش
اگر پایانمان مرگ است، بگذاریم در نوبت
شهادتنامههای منتظر را نزد دیوانش
که در آغاز دیگربارهی حق هیچ چشمانی
نخواهد دید حتی رد پایی را ز پایانش