چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چِل ستونِ غمِ ما قرص به رقصِ علم است...


بی بهاریم و اگر شکوه ی پاییزی نیست
در بساطِ دلِ دیوانه ی مان چیزی نیست

مستی آدابِ پیاله ست، ترک خورده منم 
سهمِ ما را به سرِ قاعده می ریزی... نیست

مدّعی واقعه را تعزیه خوان است فقط
مردی ام نیست که بر شاهرگم تیزی نیست

لُنگی و نوچه و نوخواسته و زنگی هم
پرِ شالِ صلواتی دمِ تبریزی نیست

چِل ستونِ غمِ ما قرص به رقصِ عَلَم است
نانوشته به خط کوفی و نیریزی نیست...

...


مثلِ چشمانِ سیاه تو به عالم هیچ کس
رنگ و روی خویش را صرفِ عزادارن نکرد...

چشم تو نظّاره کند کم شدنم...


من همه تعبیرِ کَج از خویشتنم، بیش مجو

در پیِ اسرارِ دلم از دهنم بیش مجو


خرقه ی ما را مکن آلوده به تشکیکِ قضا

تا که زِ خود با غمِ او دل بکنم بیش مجو


داعیه ام نیست هنرمندیِ در وادیِ دل

بی هنرم. جز شرر از سوختنم بیش مجو


اوجیِ بی بال منم. روضه ی گودال منم

من نه خدایم، نه شمایم، نه منم. بیش مجو


با نفسش رقص کنم، چون نزند حبس کنم

ور دو دمی دم بدهد سینه زنم... بیش مجو


روزی اگر دیده وَری دید مرا در گذری

مُرده ام. عریان شده ام. بی کفنم... بیش مجو


 هرکه غزل ساز شده وقتِ ازل راز شده

مردِ خدا خواست مرا مُمتَحَنم... بیش مجو


فصد اگر چاره کند قصدِ من آواره کند

چشم تو نظّاره کند کم شدنم. بیش مجو


شاید در هم سخنی با دوستی که نظر گذاشته بود: هنر ، این شعرهای تو نیست .  

" شهادت " ، هنر مردان خداست . (بی نام)