نگو که درد ندارم نگو که بیدردم
نگو که پختهام از آه و باز هم سردم
به دست عشق اگر این پیاله پر نشود
ز حسرتش ندهم جان ز دست نامردم
نعوذ بلله اگر اختیاری از من هست
به جبر چشم تو آن را سپردهام هر دم
سلوک آدم بی بال و پر در این خاک است
مگر رسیدهام آخر که باز برگردم
مرا به مرگ مگر از خودم جدا بکنی
که خسته است از این جمعیت دل فردم
تو را که بین وجود و عدم قیاسی نیست
نباید از تو در این بین یاد میکردم
مرا به لیلۀ عاشور عاشقان برسان
به هر طریق که دانی خودت... کم آوردم