چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

شاید خودم را باز هم گم کرده باشم



آشفته ام... انگار غم گم کرده باشم


انگار چیزی در عدم گم کرده باشم


 

می جوشدم بحر و عروض ناگزیری


دل تنگم و گویا قلم گم کرده باشم


 

بیراهه ای در عالمی پایین تر از عقل


شاید مثالی از خودم گم کرده باشم


 

می ترسم از اینکه بیایم... بازگردم


اما خودم را باز هم گم کرده باشم


 

دَم می زند تا زندگی جریان بگیرد


مُردم...گمانم بازدَم گم کرده باشم


 

اُرشد الی الحال و هوای چشم هایت


شاید دلم را در حرم گم کرده باشم


 

از روضه های آب سهم اَم را گرفتم


تا دست را پای علم گم کرده باشم



این شعر را دی شب از لا به لای کتاب " بال های بایگانی" سید حسن حسینیِ  پیدا کردم.


 فکر کنم یک سال پیش نوشتمش و احتمالن متاثر بودم از شیوه ی سیدّ بزرگ


تاملی... که در این چشمه ماجرایی هست!


از زندگی حُسن ِ ختامش را گرفتند


دیوانه ای بوسید ... کامش را گرفتند


 

تنها دوای درد، چشمان ِ شما بود


تا رو گرفتید ... التیامش را گرفتند


 

فرقی ندارد با حلالی یا حرامی...


نامحرمان حتا حرامش را گرفتند


 

می خانه دیگر جای مستان نیست ساقی!


می خواره و شُرب مدامش را گرفتند


 

رندی کمندی از خَمِ موی تو می بافت


اهل ِ طریقت شرح ِ دامش را گرفتند


 

صیادها هم در کمین صید بودند


از بین آهوها کدامش را گرفتند؟


 

دل معنیِ دیوانه بودن را بلد بود


از دل جوازِ خاص و عامش را گرفتند


 

گمنامِ من مشهورِ اهلِ آسمان هاست


گفتم: بگویم؟... گفت: نامش را گرفتند...



ما صلحِ کلِّ بین عقل و عشق بودیم


در عصرِ عاشورا تمامش را گرفتند...




اول... اینکه " بنا نبود بیایی، بخوانی و بروی... تاملی، که در این چشمه ماجرایی هست" 


دوم ... در نتیجه این غزل تکراری را تحمل و تامل بفرمایید


سوم... ورسیونِ قبلیِ تلخیص شده... 


{اشارتی بنما تا سعادتی ببری... اگر که موس خراب است، حبّذا کِِی بُرد!}


ما را چه شد که تیرِ تغزّل خطا گرفت؟


بستند راه ِ طیّ ِ طریقی که داشتیم


بردند از کنار... رفیقی که داشتیم


 

خاموش شد به دستِ هوس آتش ِ وجود


شد زمهریر حالِ حریقی که داشتیم  



سطحی شدیم و شکوه به ساغر کشیده ایم 


ساقی کجاست فهم ِ عمیقی که داشتیم؟


 

ما را چه شد که تیرِ تغزّل خطا گرفت؟


با آن نشانه های دقیقی که داشتیم


 

از روضه های روزِ ازل دور مانده ایم


از گریه های پاک و حقیقی که داشتیم


 

امن و امان شدست تن ِ بی وجودمان


از ضربه های کاری ِ تیغی که داشتیم


 

حالا به استعاره ی گودال برده اند...


انگشتری ِ سرخِ عقیقی که داشتیم



{دیوانه کننده ترین موسیقی ای که در خاطرم هست - حتمن با صدای بلند بشنوید!}


به جلدِ خویش بیاموز زآسمان چیزی


غزل بریز به طبعم... خوشا غزل ریزی


خوشا که درد ز درمان توست تجویزی


 

به جای مانده ی مضطرّ، نگاه شرطِ بقاست


که روح، مولوی است و تو شمسِ تبریزی


 

کبوترانه زمین گیرِ بندِ عاداتم


به جلدِ خویش بیاموز زآسمان چیزی


 

دل است بومِ سیاهی ز کثرتِ انواع


وَ حُسنِ عاقبتش از تو رنگ آمیزی


 

به فصلِ مشترکِ نشتر و گلو... بنویس


به جسمِ برده به تملیکِ خویش تقریظی


آری شود و لیک به خونِ جگر شود


در بین راه مانده ام و مات ِ چشم هات  


مبهوت و بی قرار ِ محاکات ِ چشم هات


 

حالم دگر شدست که در نیمه های شب


برخواستم برای مناجات ِ چشم هات


 

«آری شود و لیک به خونِ جگر شود»


گر معتکف شویم به حالاتِ چشم هات


 

رسمش نبود پرده بگیری و بعد از آن


ما را رها کنی به خیالات ِ چشم هات


 

با سر به قتلگاه خودم می روم اگر


آید دمی هوای اشارات ِ چشم هات ...  



آبان ِ نود و یک