عشق... غربت را برایم خوب جا انداخته
هر چه سنگینی است روی دوشِ ما انداخته
شهر لبریز از صدای خودنمایان گشته است
این چنین دیوانه ها را از صدا انداخته
فهمِ اینکه وصل در هجران به معنا می رسد
در قنوتم دستها را از دعا انداخته
من کنار او به دنبال رهایی نیستم
پس مرا دیگر به دامِ خود چرا انداخته؟
یارِ من چندان گره از کارِ بختم وا نکرد
با نگاهش هم گره بر کارِ ما انداخته
هیچ کس مانند من مرد چنین جنگی نبود / لا فتی الا خودم ؛ لا سیف الا چشم تو
فهمِ اینکه وصل در هجران به معنا می رسد
خیلی خوب بود.
واقعا شعور می خواد
ممنون