لبت را دام کردی بوسه ها نیز چون دانه
چنان می ریزی از جامِ دهانی اَت به پیمانه
مرا عقلی نمانده... بیشتر کن سهمِ فیضم را
که باکی نیست از مردم... چو می گویند دیوانه
طوافِ کعبه سالی چند از من بر نمی آید
همان بهتر که گوشِ عزلتی گیرم به میخانه
مدد از باد می گیرم که آن گیسوی شیدا را
به دستِ این غزل های سحرگاهی کنم شانه
کسی از حیرتم چیزی نمی داند... چه می گویم؟
حقیقت را نمی بینند و می بافند افسانه
بساطِ بسطِ مجنونیِ ما را خود فراهم کن
تو شمعی باش و ما هم گردِ چشمانِ تو پروانه