خشکیده چشم های مرا گریه دار کرد
تفدیده سرزمینِ دلم را بهار کرد
نیمی زِ جلوه اش سرِ بازارِ غم فروخت
بعداً به دردِ هجر و ندامت دُچار کرد
روزم به شب کشید و شبم عینِ روز شد
وقتی به وقتِ خود دَمِ لیل و نهار کرد
چشمش خداسرشته ترین اصلِ هستی است
پس بی جهت نبود که ما را خُمار کرد
آب از سرم گذشت و پرم خیسِ آب شد
آن کشتیِ نجات مرا هم سوار کرد
دامانِ ابتلای من آسوده بود که...
دامن کشان رسید و مرا بی قرار کرد
هرکس که خواست جلوه ی او را شهید شد...
او هرکه را که خواست... سزاوارِ دار کرد