چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

بیا فروغ بخوانیم و ختمِ شعر کنیم...

بسم الله



در میانِ نیما و چهار تن از بزرگترین پیروانِ انقلابِ ادبیِ او؛ یعنی شاملو و اخوان و سهراب و فروغ. البته آنکه بیش از همه توجه و تاملِ مخاطبی چون حقیر را جلب می کند فروغ است. چراییِ فروغ  و چگونگیِ جذبِ مخاطبی چون بنده، موضوعِ این چند خط است.


*

مخاطبی چون من که در شعر به دنبال اشاراتی است که او را به عالمی دیگر راه دهد و با شاعری انس می گیرد که نشانی از این راه داشته باشد. گرچه شاعر خود راه را نرفته باشد اما از تحیرات و سرگشتگی های خویش می گوید. در راهِ عالمی جدای طول و عرض و ارتفاع و زمان. عالمی که شاید در پستوخانه ی ذهن، رکودِ عقل را به جنون می طلبد. و کدام شاعر است که در این روزگار از این عالم نشانی داشته باشد؟!

شاعرانِ روزگارِ ما - به تعبیرِ دوستی -  اسیرِ سانتی مانتالیسم شدند و چه عاشقانه بگویند، چه شعر سیاسی  اجتماعی و چه حتی شعر آیینی از این رویکرد رهایی ندارند. حدیثِ نفس هم که ناگفته پیداست! نفسِ شلوغ و پرتردد خلوتگاهِ هیچ عابرِ ساکتی که پیاده راهِ دنجی برای تامل می طلبد، نیست. گرچه تک تجربه هایی از شاعرانی را می شود برای نقضِ این مدعا شاهد مثال آورد - که اگر اینگونه نبود باید جمیعا جان می دادیم برای این اضطرارِ دهشتناک -  لکن در کلیّت تقریبا بسیاری از شعرا ره آوردی به عالمی دیگر از اینجا، ندارند.

و اما فروغ... بی مهابا ما را به این عالم راه می دهد. اگر هم خود در تحیّری محض باشد... فروغ هم با متنِ شعرش و هم با حاشیه ای که با اصل و معنا و مفهوم و مصداق شعر می یابد بسیار تامل برانگیز است. گاهی آنقدر متصلّب  است که هیچ روزنه ای برای برون رفت از یافته های طبعِ عاصی اش نداریم و گاهی در اوج تاویل پذیری هر دریافت و درکی را می پذیرد و حتی خودش این باب را بر روی مخاطب می گشاید که شعرش را آنطور بخواند که او دوست دارد. و این نقطه ی عطفِ عظمت یک شاعر است. اگر با شعرش خواننده را به قبض و بسط خویش همراه کند.

نکته ی اصلی تکیه بر فروغ در میان نوسرایان و حتا در بینِ جمله ی معاصران اما در چیز دیگری است که  باید با مقدمه ای کوتاه به آن ورود کرد.



*

معماری عالمِ هستی بر ثنویّت بنا شده، بلکه از این ثنویّت است که می توان راه به توحید برد. اگر چه چشمانِ اهلِ باطن عالم را همه از او و مظهرِ تجلیات ذات و اسما و صفاتش می بیند و هر شی و پدیده ای را ظرفِ ظهورات اسما الله اما تا پیش از کل شی هالک الا وجه که در افقِ ابدیّت است، این دوگانگی هماره هست و خواهد بود و اصلی ترین وجهِ این دوگانگی، جنسیّت(سکشوالیته) است.

تعادلِ نظامِ هستی تا پیش از حشرِ اکبر از آن است که شوربای مرگ و زندگی به ذائقه ی  هر بشری چشانده شود. خرقه ی«مرگ» را مرد به تن دارد و جامه ی «زنده گی» را زن. و این دو باید، تا نظامِ هستی تعادلی پایدار داشته باشد. این فراگیرترین و هم نهشت ترین ثنویّت و دوگانگی عالمِ هستی است که راه به یگانگی و توحید دارد. «مرد و مرگ» و « زن و زندگی» باید در کنار یکدیگر قوامِ معنایی بگیرند. با هم آرامش بگیرند و بیامیزند و حیات را تا غایت همراهی کنند. عقلِ معادِ مرد باید با نهیبِ عقلِ معاشِ زن همراه باشد تا توهمات را کشفیات نگیرد و در قفس سودای پرواز به ناکجاآباد در سر نپروراند.

مرد را زن باید تذکارِ حیات و بودن بدهد واگرنه مرد فطرتاً مرگ طلب است و هیچ سودای ماندن ندارد. بسیاری از تفاوت ها و سوءتفاهم ها و کج فهمی ها در رابطه با این دو و نقش هایشان نیز که منجر به جنبش های احمقانه ی مساوی طلبی و غیره شده حاکی از ندیدن این دو در نظامِ کلّی هستی است و جایگاهی که هر کدام دارند.



*

با این مقدمات معلوم است از زنی که شاعری می کند باید چه توقع کرد و شعرِ او ما را به کدام وادی رهنمون می کند. زن در شعر و شاعری و هر نقش دیگری که قبول کند باید آنگونه عمل کند که می بایست در نظامِ حیات. او باید همه چیز را رنگ زندگی بزند. همه چیز را نگاه دارد و هویتِ شریفِ این جهانیِ اشیا را به آنها متذکر شود. سرّ این مطلب نیز که از او جریان حیاتِ و تربیت امتداد می یابد در همین است که او برای زندگی مبعوث شده است. و مرد هر چه باشد و هر که باشد برای ماندن و ساختنِ هویّت خویش و غیر به او محتاج است آنقدر که روح به جسم. حتا اگر نبی اعظم(ص) باشد...

آنکه عالم بنده ی گُفتش بُدی / کلّمینی یا حمیرا می زدی

و در عوض مرد باید به رفتن فراخواند.... روح را برای استقرار باید تجسّد بخشید و جسم را برای انفطار باید تروّح داد. و این قبض و بسطِ بینِ ماندن و رفتن است که روح و جسم را به اوجِ همگنی و هماهنگی می رساند.

عظمت و شگرف بودنِ فروغ – البته همراه با غمی در بطنِ این بزرگی -  در این است که همه ی این پیش فرض ها را به هم می ریزد و مع الاسف مردانه از مرگ می گوید و  آینده را در پیشِ چشم های خواننده ی شعرش مکشوف می کند. فروغ تعادلِ حیات را بر هم می زند. یا بهتر، خبر آور بر هم ریختنِ تعادل حیات می شود. زنی که از مرگ می گفت و می دانست که هیچ مردی دیگر زنده نیست چرا که یادی از مرگ ندارد و نخواهد داشت. این زن نیست که باید مرگ آگاهی او را به تعادل برساند. عقلِ معاش مرد آنقدر بارور شده تا معاد را به فراموشی ببرد و آغاز فصلی سرد را رقم بزند...  



« در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان

صبور

سنگین

سرگردان

فرمان ایست داد

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست

 او هیچوقت زنده نبوده ست »


هرچقدر شاملو از عشق و زندگی و گاهی هرزگی سخن گفت و سهراب از طبیعت و رنگ ها، فروغ از مرگ نوشت و انسداد و سیاهی. از مرگِ همه چیز. او از «جهانِ بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آمد» و در اینجا که « کلاغهای منفردِ انزوا، در باغ های پیرِ کسالت می چرخند و نردبام ارتفاعِ حقیری دارد» سُکنی کرد و نشانه های ویرانیِ این باغ ها را دید. آری او حتی به نقطه ای عمیق تر از نیست انگاری و پوچی رسیده بود. فروغ با فریادهای مرگ آگاهِ خویش بر این قاعده شورید و از بطنِ عالمی با ما سخن گفت که تعادلش به هم خورده است و این حتی فراتر از نیست انگاری بود!!


« چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست

 او هیچ وقت زنده نبوده ست »


 آیا فروغ از ابزودِ کافکایی و کامویی و نمونه ی وطنی اش(صادقِ هدایتی) حرفی داشت؟  بعید می دانم یک زن  - همچون فروغ -  اینقدر به ورطه ی نیست انگاری رسیده باشد!... که اگر رسیده بود رگش را بی محابا با تیغ می زد. فروغ حداقل با شعرهایش به ما می گوید که این جسارت را داشت. اما او نه از ابزود، بلکه از جایی که ابزورد و اعتراض و پوچی و نیستیِ غربی و بی هویتیِ شرقی و بی عدالتی و  فقر و فلاکت، نطفه در آن داشتند سخن گفت. انگِ نیست انگاری زدن به فروغ تهمتِ بزرگی است به حیثیّتِ زن. گرچه به نظر، او از نیست انگاری عبور کرده بود اما ماهیّتِ هیچی او با آنچه کافکا و کامو و هدایت با آن درگیر بودند متفاوت بود. هیچی و پوچیِ فروغ در فراغِ زندگی ست نه حتی فراقِ یار و معشوق.


« آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را »


 او زن بود و به جای سرودِ زندگی، آهِ تاثر آورِ مرگ در آثارش ریخته بود. از آنچه شاملو و سهراب کمتر گفتند. فروغ از به هم ریختنِ تعادل و نظامِ جنسیّتی و خلاصه نا همگونیِ حیات گفت. از سرزمینی که زنان پیامبرانِ مرگ اش می شوند که سرزمینِ وحشتناکی خواهد بود. گرچه او از نظرگاهِ شعر با این معنا مماس شده بود، نه تجربه های زیستی و شاید دلخوشی های به جایِ زنانه را تا آخر روزهای عمرِ خود داشت. یا حداقل با رویاها و آرزوهایش زندگی کرده بود ...


« سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید :

دست هایت را  دوست می دارم... »


 ... اما آنچه را در افقِ آینده اش( که اکنونِ ماست) برایش پدیدار  شد بی پرده با ما در میان گذاشت تا این رازِ مهمور را مفتوح کند. شاید حکمتِ زود رفتنش هم همین بود. آنها که ناگفته ها را می یابند، اگر کتمان و تقیّه و غفلت و عصیان و خودزنی و شهادت نباشد، آنچنان فرصت ابراز و اظهار نخواهند داد. و فروغ جسورانه اهلِ کتمان و تقیّه نبود. از غفلت و عصیان هم عبور کرد...


« من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام»

 

 و با تیغِ کلمات خودزنی کرد...

 

« این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

به سوی لحظه ی توحید می رود

و ساعت همیشگی اش را

 با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی می داند»


مع الاسف سهراب... آن که مردانه می باید از مرگ می گفت، زنانه از زندگی گفت. و مگر شاعری کردن چیزی جز موانست با کوچ و هجرت و هجران و شوق و مرگ و عشق و تیغ و خون ... و انکشافِ تاریخِ درد است؟! رسالتِ شعر چیست؟ شعر هیچ رسالتی ندارد چرا که شاعر رسولی است که حدیثِ نفس می کند و اگر اینگونه نباشد، در هر شعری که بنویسد – عاشقانه و آیینی و مذهبی و هیئتی و سیاسی و اجتماعی و الخ -  مضمون از قالب و فرم فاصله می گیرد و شعر تبدیل به نظمی مهمل می شود. مساله ی شعرِ خوب و بد هم اصولاً مساله ی این است که چقدر آن شعر حدیثِ نفسِ شاعر است یا خیر؟

علی هذا، فروغ آنگونه می نوشت و مع الاسف سهراب اینگونه...


« زندگی خالی نیست

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد»


سهراب زندگی را چگونه می دید و فروغ چگونه...


« زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید

ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

زندگی شاید طفلی ست که از مدرسه بر می گردد

 زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصله ی رخوتناک دو همآغوشی...»

 

*

موانست با فروغ برای آن ها که روزهای بی فروغِ عمر را یک به یک فروختند تا شبِ دیجورِ ظلمت فراگیر شود و عرصه ی جنون و جن زدگی پدیدار آید، فرصتی است. شاید اشباه الرجالی که در غفلتِ نام و نان و عشرتِ معاش و هرزگی و جلوه گری روز و شب می گذرانند، وقتی این آیه های مرگ را از زبانِ زنی بشنوند که زندگی اش را قمار کرد تا منادیِ این تغافل برای ما باشد، به بی غیرتی خود زار بزنند...


« جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکتِ متفکر

جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوکِ نورهای موقت

و شهوتِ خرید میوه های فاسد بیهودگی

آه

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند»


فارغ از همه ی این اشعارِ جنون آور از زنی که در آستانه ی فصلی سرد آمد (دی 1313) و در میانه ی فصلی سرد رفت(بهمن   1345) و دوستانه با ما مخاطبه کرد که ...


«- روز یا شب ؟

نه ، ای دوست ، غروبی ابدی ست»


... آری فارغ از همه فروغ حسّ عجیبی دارد... حسی برانگیزاننده که در صدایش هست... حسّی که در کلماتش دارد و با کلمات نمی توان درباره اش نوشت... شباهتش برای من مثلِ حسّ روزهای بعد از عاشورای بازار تهران است... با همان رنگ بندیِ دمِ غروب که غالباً همه رنگ ها محو می شوند و پیچیده با سیاهی ها و بیرق ها همه چیز به سیاه و سفید می زند و بوی اسفندِ سوخته و باریکه های نور که از سقف های گنبدی شکل فضایی مه آلود خلق می کند و کم آدم هایی که در آمد و شدند و نوری غلیظ تر که تیمچه ی حاجب الدوله را متمایز کرده.... اما به ناگاه همه چیز معنایی واحد می یابد... دنیایی که مرکزیّتِ اصیلی ندارد... و مایی که در موقفِ مرکزِ اضطراریم.... حسّ غروبی ابدی... تا کجا؟... تا کی؟...  نه!.... هیچ کس نمی تواند با مرگ مماس شود و نقطه ی روشنی از رهایی نبیند... خاصه اینکه با نگاهِ زیبایی شناختیِ زنانه دیده باشد... البته بعد از عبور از وادی ظلمت... یا حتا در دلِ ظلمت و آغازِ فصلِ سرد!


« ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه ی تطهیرند

و در شهادتِ یک شمع

راز منوّری است که آن را...

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیّل ( اینجا با این سوال مواجه شدم که آیا می توان فروغ را خاتمِ شاعران دانست؟!!)

به داسهای واژگون شده ی بیکار  

و دانه های زندانی » ....  و اینجا جواب گرفتم... که حتا خودِ فروغ دارد از بیرونِ تخیّل یا با تخیّلی مُرده شعر می گوید... آیا امکان دارد؟!


*

باید این نکات را بار دیگر مرور کنیم که اشاره ی یک دوباره به سهراب و ذکر شاملو  به هیچ وجه از روی تحقیر کردن شعر ایشان نیست. بلکه بن مایه ی اصلی این نوشتار مبتنی بر نگاهی بود که در مورادی این قیاسِ جنسیتی را ضروری می ساخت... اینکه جایگاهِ اصیل این دو جنس در نظام حیات چیست و اکنون چه اتفاقی درباره ی عدم تعادل این نظام افتاده و شعر فروغ چگونه اشارت به این معنا دارد. البته همانطور که در مبتدای مقال آمد خیلی شتاب زده از مسئله ی انقلاب ادبی نیما که طبعا به دگردیسیِ قوالب شعر فارسی انجامید و نهایتاً مضامینی در خورِ قالبی نو ایجاد کرد، عبور کردیم. مسائلی که بسیار می شود درباره شان سخن گفت و مطابقاتی با روزگار و احوال داد و تاویلاتی داشت. ولیکن مقصد اصلی کلام فروغ بود و شعرش که حسّ گرهای هر اهل تاملی را فعال می کند و می تواند تحلیلی تازه پیرامون نه تنها جامعه و تاریخ قوم ایرانی بل درباره ی روزگارِ اکنون و جهانِ معاصر در خود داشته باشد. در میان این چهار تن نیز که ذکرشان رفت... ذکر اخوان خود مجال دیگری می طلبد.... که اصولا اخوان با سهراب و شاملو قابل قیاس نیست. ضمن آنکه اخوان در قوالب کهن شعر فارسی نیز  صناعت طبع داشته و قهراً ذکرش در این چند خط جای گاهی نداشت.


**

این نظرگاه درباره ی زن و مرد و ساختارِ حیات و زندگی و مرگ، اول بار با خواندنِ رمان باشگاهِ مشت زنی به ذهنم آمد. و دیالوگی که تایلر دردن(تقریبا شخصیتِ مردِ رمان!) درباره ی مارلا سینگر(دقیقا شخصیتِ زنِ داستان!) گفت: «بزرگترین تراژدیِ زندگیش این بود که نمُرده بود!!!». این جمله برایم وحشتناک بود!!!. بعدتر فلسفه ی زندگی مشترک و ازدواج را هم قید زدم به همین معنا و در بعضی از مشاورت ها با دوستانِ دمِ بخت و علاقمند به بخت آزمایی بلغورش کردم!. بعدتر کتابی از جنابِ میرشکاک درباره ی شعر معاصر خواندم که به نظرم در آن این نقطه نظر درباره ی فروغ نادیده انگاشته شده بود و قهراً مرگ آگاهیِ فروغ ریشه در ابزورد پیدا کرده بود. قبل تر با دوست و همکارِ عزیزم مهدی مازنی که اتفاقاً نسبتاً شاعرِ بدی نیست و تیترِ این مطلب هم برای اوست، درباره ی فروغ گپ می زدیم - که بینِ نوسرایان شاعرِ موردِ علاقه ی هر دوی مان بود- در بینِ کشفیّاتِ معمولِ بین دیالوگ ها ذهنیّتم درباره ی مرگ و مرد و زندگی و زن و ساختارِ حیات و به هم ریختگیِ این تعادل در غرب و شرقِ عالم را ربط دادم به فروغ. حالا ربطش جور است یا ناجور بماند به قضاوتِ غیر. دیگر اینکه این نوع نوشتارها هم با اینکه بسیار درِ نوشابه بازکننده است، از اینکه دادِ جماعت نسوان و نسوانگرایان(فمینیست) را در آرد به دور نیست. که آقا؛ که گفته زنان نمی توانند نیهیلیست های خوبی باشند؟!... ببینید... {رگشو زد}!!!...

البته این اتفاق ها بعید نیست ولیکن بیشتر اداست و اطوار و کرشمه های متفکرمآبانه. کما اینکه عموماً و اصولاً دردهای وجودی هیچ گاه علت اصلیِ خودکشی زن ها – و جدیداً مردها! -  نبوده است. بلکه عموماً دردهای ماهیّتی از قبیل شکست عشقی و پیروزی عشقی و مراوده ی عشقی و خلاء عشقی و الخ است که طرف را به فنا داده است. (البته من خودکشی را نمودِ عینی یا ربطیِ نیست انگاری نمی دانم، بلکه نظرم به نتیجه ایست که منطقاً این مهاجّه با خانمی نوعی می تواند داشته باشد). و در نهایت از عزیزی ممنوم که سال ها قبل در کتابخانه اش مجموعه ی کُتُب نوسرایان را داشت و خیلی غیرِ اتفاقی مرا با فروغ آشنا کرد که در کتابهای فارسیِ مدرسه و رسانه های معدودِ رسمیِ آنموقع و نبودِ اینترنت اسمش را هم تابحال نشنیده بودم...

 

***

دیالوگ:

+ من که دارم زندگیمو میکنم. تو رو نمیدونم

-  من زندگیمو کردم. میخام کفن بخرم بقیه عمرمو بشینمو روش چیز بنویسم

+  خوبه! البته زن پاسبانِ زندگیه، مرد متذکرِ مرگ... این نشون میده نظام حیات مختل شده...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد